-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 69 - خیال تو
یکشنبه 29 تیر 1393 09:02
از حالت چشم تو مرا بیم گرفته کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته خو کرده به ترقیق لبان نمکینش ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته شد جور تو تقسیم...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 70 - گره مار به مار
یکشنبه 29 تیر 1393 09:01
به اختیار زدم دل به زلف یار، گره به کار خویش، فکندم به اختیار، گره شمارهٔ گره زلف خود، به سبحه مکن که صد گره چه کند در بر هزار گره گره مزن سر زلف دو تا به یکدیگر که هیچکس نزند ما ر را به مار، گره ز ابروی عرق آلودهات گره بگشا که خورده بر دم شمشیر آبدار، گره به سایهٔ مژه ام پا منه، که میترسم خدا نکرده خورد برگ گل به...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 71 - دقیقه، دقیقه
یکشنبه 29 تیر 1393 09:00
غمت شود به دل من فزون، دقیقه دقیقه دلم ز هجر شود پر ز خون، دقیقه دقیقه هر آنچه خون به دلم شد ز اشتیاق جمالت شد از دو دیدهٔ زارم برون، دقیقه دقیقه هر آن دلی که به دام کمند زلف تو افتد ز غم، فتد به سر او جنون دقیقه دقیقه هلاک میشدم از تیر ناز او، به نگاهی اگر لب تو نمیشد مصون، دقیقه دقیقه چه فتنهایست به چشم سیاهکار...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 72 - زلف و شانه
یکشنبه 29 تیر 1393 09:00
بر جان، شرار عشفت، خوش میکشد زبانه باور نداشت بختم، این دولت از زمانه دیشب دل پریشم، تا صبح، شکوه میکرد گاهی ز دست زلف، گاهی ز دست شانه خواهم که چون سکندر، گرد جهان بگردم شهد لبت بنوشم، آب بقاء بهانه فرهاد، بهر شیرین، گر کَند جوئی از شیر من کردهام ز دیده، سیلاب خون روانه وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز برخیز تا...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 73 - گل شببو
یکشنبه 29 تیر 1393 08:58
دلبرا بر روی ماهت این پریشان مو است داری سُنبل تر، یا سمن، یا زلف عنبر بو است داری قامت است این، یا بود شمشاد، یا باشد صنوبر یا که سرو بوستانی، یا قد دلجوست داری این هلال ماه گردون است، یا شمشیر برّان یا خط قوس قزح، یا قبلهٔ ابروست داری این دو ترک مست خونریز است یا آهوی وحشی یا دو بادام سیه، یا نرگس جادوست داری این...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 74 - باز، دل میبری …
یکشنبه 29 تیر 1393 08:57
ای که صد سلسله دل، بسته به هر مو داری باز دل میبری از خَلق، عجب رو داری خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری از گل و لاله و سرو لب جو، بیزارم تا تو بر سرو قدت روضهٔ مینو داری تو پریزاده نگردی به جهان، رام کسی حالت مرغ هوا، شیوهٔ آهو داری این خط سبز بود سر زده زان شکّر لب یا که در آب...
-
شاطرعباس صبوحی » غزلیات » 75 - وطن تو
یکشنبه 29 تیر 1393 08:56
دلم فتاده بر آن زلف پرشکن که تو داری قرار برده ز من آن لب و دهن که تو داری لبت چو غنچه، رخت چو بنفشه، زلف چون سنبل کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری ز بوی پیرهنت زنده میشود دل مرده چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری کجاست شهر و دیار و کجا بود وطن تو خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری مرا غلام خودت کن که...
-
شاطر عباس متخلص به صبوحی، تولد سال ۱۲۷۵ در شهر قم، وفات سال ۱۳۱۵ در تهران.
یکشنبه 29 تیر 1393 08:51
غزلیات غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده دوبیتیها مخمس
-
شاطر عباس صبوحی » مخمّسات
یکشنبه 29 تیر 1393 08:28
ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان سروی به نکوئی قدت نیست به بستان روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان ریزد ز لب...
-
شاطر عباس صبوحی » دوبیتیها
یکشنبه 29 تیر 1393 08:27
شب دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب فال قهوه چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات از عکس رُخش قهوه شود آب حیات عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم خورشید برون آمده است از ظلمات ناله چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است ابروی تو...
-
شاطر عباس صبوحی » غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
یکشنبه 29 تیر 1393 08:26
مبتلا من آن مرغم که افکندم بدام صد بلا خود را به یک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم در سر، نه پائی داشتم در گل بدست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را زلف تو چو سوخت خال تو دل، عاشقان، یکدله را به باغ لاله دگر خورد داغ باطله را ز کاروان جنون دل گرفت و داد به زلف شریک دزد ببین و رفیق قافله را دلم به...
-
مهستی گنجوی از زنان شاعر متقدم تاریخ ادبیات فارسی و همدوره ی غزنویان
شنبه 28 تیر 1393 14:45
رباعیات الف تا ت د تا ر ز تا و ه تا ی
-
مهستی گنجوی » رباعیات » 1 تا 41
شنبه 28 تیر 1393 14:15
رباعی شمارۀ ۱ دوشینه شبم بود شبیه یلدا آن مونس غمگسار نامد عمدا شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم میگفتم رب لاتذرنی فردا رباعی شمارۀ ۲ حمامی را بگو گرت هست صواب امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب تا من به سحرگهان بیایم به شتاب از دل کنمش آتش وز دیده پر آب رباعی شمارۀ ۳ گر باد پریر خود نرگس بفراخت دی درع بنفشه نیز بر خاک...
-
رهی معیری » چند قطعه
شنبه 28 تیر 1393 13:44
نیروی اشک عزم وداع کرد جوانی بروستای در تیره شامی از بر خورشید طلعتی طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر همچون حباب در دل دریای ظلمتی زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک دریادلان ز وج ندارند...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم
شنبه 28 تیر 1393 13:29
برق نگاه : بروی سیل گشادیم راه خانه خویش خشکسال ادب : دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی؟ حاصل عمر : بسکه جفا ز خار ئ گل دید در دل رمیده ام حاصل عمر : رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است بوسه جام : تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟ ناله جویبار : گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا کیان اندوه : نی افسرده ای هنگام...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 1 - برق نگاه
شنبه 28 تیر 1393 13:23
بروی سیل گشادیم راه خانه خویش به دست برق سپردیم آشیانه خویش مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را به دست خویش که آتش زند به خانه خویش مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا به ناله سحر و گریه شبانه خویش ز رشک تا که لاکم کند به دامن غیر چو گل نهد سرو کستی کند بهانه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 2 - خشکسال ادب
شنبه 28 تیر 1393 13:23
دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی؟ ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی؟ مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟ اثر ز ناله خونین دلان گریزان است ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی؟ به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی؟ نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت بیار بر...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 3 - حاصل عمر
شنبه 28 تیر 1393 13:22
بسکه جفا ز خار ئ گل دید در دل رمیده ام همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام شمع طرب ز بخت ها آتش خانه سوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بریده ام تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام تا به کنار بودیم بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام تا تو مراد من رهی کشته مرا فراق...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 4 - حاصل عمر
شنبه 28 تیر 1393 13:21
رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است نشان قافله سالار عاشقان این است مبین به چشم حقارت به خون دیده ما که آبروی صراحی به اشک خونین است ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هوز به دیده منت آن جلوه نخستین است نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟ که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت که اختر فلکی نیز چون...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 5 - بوسه جام
شنبه 28 تیر 1393 13:20
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟ ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟ بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟ چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟ بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟ رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای تو دل شکسته نوای...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 6 - ناله جویبار
شنبه 28 تیر 1393 13:19
گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 7 - کیان اندوه
شنبه 28 تیر 1393 13:18
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من مخند ای صبح بی هنگام که امشب سازشی دارد نوای مرغ شب بسا خاطر اندوهناک من نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها صفای چشمه نهتاب دارد جان پاک من چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 8 - سرگشته
شنبه 28 تیر 1393 13:17
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد چون خواب که از دیده بیمار گریزد در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود آسودگی از مرغ گرفتار گریزد از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم راحت به شب از چشم پرستار گریزد ای دوست بیازار مرا هر چه توانی دل نیست اسیری که ز آزار گریزد...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 9 - یار دیرین
شنبه 28 تیر 1393 13:16
به سوی ما گذار مردم دنیا نمی افتد کسی غیر از غم دیرین به یاد نمی افتد ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی افتد به پای گلبنی جان داده ام اما نمی دانم که می افتد به خاکم سایه گل یا نمی افتد روی هر ذره خاکم به دنبال پریرویی غبار من به صحرای طلب از پا نمی افتد نصیب ساغر می شد لب جانانه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 10 - حصار عافیت
شنبه 28 تیر 1393 13:16
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟ بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟ به من که سوختم از داغ مهربانی خویش فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟ سرای خانه بدوشی حصار عافیت است صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟ ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟، شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟ مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر غبار...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 11 - ساغر خورشید
شنبه 28 تیر 1393 13:15
زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی گفت : آنجاست...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 12 - آیینه روشن
شنبه 28 تیر 1393 13:14
ز کینه دور بود سینه ای که من دارم غبار نیست بر آیینه ای که من دارم ز چشم پر گوهرم اخترام عجب دارند که غافلند ز گنجینه ای که مندارم به هجر و وصل تاب آرمیدن نیست یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل نمی رود غم دیرینه ای که من دارم تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز زبانه می کشد از سینه ای که...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 13 - دریا دل
شنبه 28 تیر 1393 13:03
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم؟ چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟ و آن مایه آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم در کار...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 14 - سیه مست
شنبه 28 تیر 1393 13:02
وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو؟ ناله مستانه دلهای غم پرورد کو؟ ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟ در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟ بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟ پبش امواج خوادث پایداری...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 15 - پشیمانی
شنبه 28 تیر 1393 13:01
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی چمن از تو خرم ای اشک روان که...