-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 16 - آزاده
شنبه 28 تیر 1393 12:58
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم چون قافله عمر نوای جرسم نیست افسرده ترم از نفس باد خزانی کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست صبا ز پیش آید و گرگ اجل از پی آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ چون خار بهدامان گلی دسترسم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 17 - مکتب عشق
شنبه 28 تیر 1393 12:57
هر شب فزاید تاب وتب من وای از شب من وای از شب من با من رسانم لب بر لب او یا او رساند جان بر لب من استاد عشقم بنشین و بر خوان درس محبت در مکتب من رسم دورنگی آیینمانیست یکرنگ باشد روز و شب من گفتم رهی را کامشب چه خواهی؟ گفت آنچه خواهد نوشین لب من
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 18 - در سایه سرو
شنبه 28 تیر 1393 12:56
حال تو روشن است دلا از ملال تو فریاد از دلی که نسوزد به حال تو ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند ما و هوای قامت با اعتدال تو در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست باز آ که چون خیال شدم از خیال تو در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است با ناتوان تر از تو چه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 19 - حلقه موج
شنبه 28 تیر 1393 12:55
گه شکایت از گلی گه شموه از خاری کنم من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم هر نفس با یاد یاری ناله زاری کنم حلقه های موج بینم نقش گیسویی کشم خنده های صبح بینم یاد رخساری کنم گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا عاشقی ها با سر زلف نگونساری کنم باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار تکیه چون از...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 20 - محنت سرای خاک
شنبه 28 تیر 1393 12:54
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای چون کوهسار پای به دامن کشیده ای از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای وز اشک غم چو کشتی طفان رسیده ای چون شام بی رخ تو بمانم نشسته ای چون صبح از غم نو گریبان دریده ای سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده ای رفت از قفای او دل از خود رمیده ام بی تاب تر ز اشک به دامن دویده...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 21 - پیر هرات
شنبه 28 تیر 1393 12:53
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند؟ چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 22 - آتش جاوید
شنبه 28 تیر 1393 12:52
ستاره شعله ای از جان دردمند من است سپهر آیتی از همت بلند من است به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی که تازه رویی عالم ز نوشخند من است چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟ که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست پسند خاطر آزادگان پسند من است رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟ که آفتاب جهانتاب در...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 23 - زبان اشک
شنبه 28 تیر 1393 12:51
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک روشنتر از ستاره روشنگر است اشک گوهر اگر ز قطره باران شود پدید با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را غم پرور است ناله و جان پرور است اشک بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک همرنگ چهره تو پری پیکر...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 24 - گلبانگ رود
شنبه 28 تیر 1393 12:50
نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟ که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب ز بس بر تربت...
-
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم - 25 - شکوه ناتمام
شنبه 28 تیر 1393 12:49
نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید ز نارسایی فریاد آتشین فریاد که سوخت سینه و فریادرس نمیآید به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز که همچو اشک روان باز پس نمیآید ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم
شنبه 28 تیر 1393 12:10
کوی رضا : تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من نغمه حسرت : یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم پاس دوستی : بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی اندوه دوشین : دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم غنچه پژمرده : عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است آه آتشناک : چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم ماجرای نیمشب : یافتم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 1 - کوی رضا
شنبه 28 تیر 1393 12:03
تا دامن از من کشیدی ای سر و سیمین تن من هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من بنشین چو گل درکنارم تا بشکفد گل ز خارم ای روی تو لاله زارم وی موی تو سوسن من ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو دست من و دامن تو اشک غم و دامن من من کیستم بی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 2 - نغمه حسرت
شنبه 28 تیر 1393 12:02
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم عشق را از شوق بودم خاک بوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 3 - پاس دوستی
شنبه 28 تیر 1393 12:01
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند کور بادا دیده حق ناشناس دوستی دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی دشمنی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 4 - اندوه دوشین
شنبه 28 تیر 1393 12:00
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم هر نفس چون شمع لرزان اضطربی داشتم اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم سایه ادوه بر جانم فرو افتاده بود خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود چون...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 5 - غنچه پژمرده
شنبه 28 تیر 1393 11:59
عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغ است شور عشق تزه ای دارد مگر دل؟ کاین چنین خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است هر نفس در باغ طبعم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 6 - آه آتشناک
شنبه 28 تیر 1393 11:58
چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم با گریه ساختیم و به پای توسوختیم اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم عمری که سوختیم برای تو سوختیم پروانه سوخت یک شب و آسود جان او ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم دیشب که یار انجمن افروز غیر بود ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 7 - ماجرای نیمشب
شنبه 28 تیر 1393 11:57
یافتم روشندلی از گریه های نیمشب خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم بوی آغوش تو آید...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 8 - شراب بوسه
شنبه 28 تیر 1393 11:56
شکسته جلوه گلبرگ از بر و دشت دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟ که آید از نفس غنچه بوی آغوشت میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت؟ رهی اگر چه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 9 - پرده نیلی
شنبه 28 تیر 1393 11:56
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم بالای هفت پرده نیلی است جای ما پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم کوتاه شد ز دامنما دست حادثات تا دست خور بگردن مینا گذاشتیم شاهد که...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 10 - فریاد بی اثر
شنبه 28 تیر 1393 11:54
از صحبت مردم دل ناشاد گریزد چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد پروا کند از باده کشان زاهد غافل چون کودک نادان که از استاد گریزد دریاب که ایام گل و صبح جوانی چون برق کند جلوه و چون باد گریزد شادی کن اگر طالب آسایش خویشی کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد غم در دل روشن نزند خیمخ اندوه چون بوم که از خانه آباد گریزد فریاد که دردام...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 11 - صفای شبنم
شنبه 28 تیر 1393 11:53
او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست ما را نسیم کوی تو از خاک بر گرفت خاشاک را به غیر صبا دستگیر نیست گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست غافل مشو ز عمر که ساکن نمی شود سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست روی نکو به طینت ساقی نمی رسد گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست با عمر...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 12 - بار گران
شنبه 28 تیر 1393 11:52
زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست من اسیرم در کف مهر و وفای...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 13 - ساز سخن
شنبه 28 تیر 1393 11:51
آب بقا کجا و لب نوش او کجا؟ آتش کجا و گرمی آغوش او کجا؟ سیمین و تابناک بود روی مه ولی سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا؟ داد لبی که مستی جاوید می دهد مینای می کجا و لب نوش او کجا؟ خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟ بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی؟ بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا؟
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 14 - ستاره بازیگر
شنبه 28 تیر 1393 11:51
تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم تا گرفتی از حریقان جام سیمین چون هلال چون شفق خونابه ل می چکد از ساغرم خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 15 - سوسن وحشی
شنبه 28 تیر 1393 11:50
دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود آتشی بود که از باده مستانه دمید چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی منم آن سوسن وحشی که به...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 16 - آغوش صحرا
شنبه 28 تیر 1393 11:49
عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند با غم جانسوز می سازد دل مسکین من مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند از طربناکی به رقص آید سحر که چون نسیم هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند خاک پاک آن تهی دستم که چون...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 17 - سرا پا آتشم
شنبه 28 تیر 1393 11:48
تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا قطره آبم به...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 18 - آشیانه تهی
شنبه 28 تیر 1393 11:47
همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا بی زبانم همزبانی همچو من باید مرا تا شوم روشنگر دلها به آه آتشین گرم خویی های شمع انجمن باید مرا رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا آِیان بی طایر دستانسرا ویرانه به چند با دلمردگی ها پاس تن باید مرا؟ تا ز خاطر کوه محنت را براندازم رهی همت مردانه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد سوم - 19 - رشته هوس
شنبه 28 تیر 1393 11:46
سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید ز تیغ بازی گردون هواپرستان را نفس برید ولی رشته هوس نبرید چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد جهان بگشتم ازاده ای نگشت پدید اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید طمع به خاک فرو می برد حریصان را ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید درود بر دل...