رباعی شمارۀ ۱۲
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟
رباعی شمارۀ ۱۳
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد ثاق تو بخواهم آرست
امروز درین زمانه آن زهره گر است
تا گوید کان خلاف گفتی با راست
رباعی شمارۀ ۱۴
بازار دلم با سر سودات خوشست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوشست
رباعی شمارۀ ۱۵
در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجان خوش است
تصبیح و مصلای ریائی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است
رباعی شمارۀ ۱۶
صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است
رباعی شمارۀ ۱۷
ایام چو آتشکده از سینهٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست
رباعی شمارۀ ۱۸
افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
رباعی شمارۀ ۱۹
گفتم که لبم به بوسهای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است
عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان است
رباعی شمارۀ ۲۰
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست
در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست
رباعی شمارۀ ۲۱
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است
رباعی شمارۀ ۲۲
با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست
ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست
رباعی شمارۀ ۲۳
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
رباعی شمارۀ ۲۴
آن کودک نعلبند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بست
بدری بسم اسب هلالی بربست
رباعی شمارۀ ۲۵
چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
رباعی شمارۀ ۲۶
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
رباعی شمارۀ ۲۷
آتشروئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست
رباعی شمارۀ ۲۸
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
رباعی شمارۀ ۲۹
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست
هنگام وداعست چه میفرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست
رباعی شمارۀ ۳۰
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه میباید نیست
رباعی شمارۀ ۳۱
امشب شب هجران و وداع و دوریست
فردا دل را بدین سبب رنجوریست
ای دل تو همی سوز تو را فرمانست
وای دیده تو خونگری تو را دستوریست
رباعی شمارۀ ۳۲
در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت
کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
رباعی شمارۀ ۳۳
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست
آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست
وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست
رباعی شمارۀ ۳۴
ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
رباعی شمارۀ ۳۵
شبها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
رباعی شمارۀ ۳۶
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت
اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت
رباعی شمارۀ ۳۷
چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت
دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت
رباعی شمارۀ ۳۸
من برخی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت
من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت
رباعی شمارۀ ۳۹
ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت
رباعی شمارۀ ۴۰
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهیست خلق از این بیخبر است
پندار مدار کین گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است
رباعی شمارۀ ۴۱
سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت
خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم
مأوای دل خراب یعنی کویت