-
رهی معیری »ابیات پراکنده » 15 - مستی و مستوری
جمعه 27 تیر 1393 20:44
از خون دل چو غنچه گل پاک دامنان مستانه می کشیده و مستور بوده اند گر ماه من ز مهر بود دور نیست تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده اند
-
رهی معیری »ابیات پراکنده » 16 - صبح پیری
جمعه 27 تیر 1393 20:43
تا بر آمده پیری پایم از رفتار ماند کیست تا برگیرد و در سایه تاکم برد ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم
جمعه 27 تیر 1393 16:10
سایه آرمیده : لاله داغدیده را مانم نازک اندام : ز جام آینه گون پرتو شراب دمید سودازده : آن که سودا زده چشم تو بوده است منم پایان شب : رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز باران صبحگاهی : اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی عمر نرگس : آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست سراب آرزو : دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند از خود رمیده : چو...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 1 - سایه آرمیده
جمعه 27 تیر 1393 15:59
لاله داغدیده را مانم کشت آفت رسیده را مانم دست تقدیر از تو دورم کرد گل از شاخ چیده را مانم نتوان بر گرفتنم از خاک اشک از رخ چکیده را مانم پیش خوبانم اعتباری نیست جنس ارزان خریده را مانم برق آفت در انتظار من است سبزه نو دمیده را مانم تو غزال رمیده را مانی من کمان خمیده را مانم به من افتادگی صفا بخشید سایه آرمیده را...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 2 - نازک اندام
جمعه 27 تیر 1393 15:59
ز جام آینه گون پرتو شراب دمید خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید درون اشک من افتاد نقش اندامش به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید کشید دانه امید ما سری از خاک که برق خنده زنان از دل سحاب دمید بباد رفت امیدی که داشتم از خلق فریب بود فروغی که از سراب دمید غبار...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 3 - سودازده
جمعه 27 تیر 1393 15:58
آن که سودا زده چشم تو بوده است منم و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت ره به سر منزل وصلش ننموده است منم آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش آفرین گفته و دشنام شنوده است منم آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم ای که از چشم رهی پای کشیدی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 4 - پایان شب
جمعه 27 تیر 1393 15:57
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز غرق گل است بسترم از بوی او هنوز دوران شب ز بخت سیاهم بسر رسید نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز دردا که سوخت خار و خس آشیان ما نگرفته خانه در چمن کوی او هنوز روزی فکند یار نگاهی بسوی غیر باز است چشم حسرت من سوی او هنوز یکبار...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 5 - باران صبحگاهی
جمعه 27 تیر 1393 15:56
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی خرم کند چمن را باران صبحگاهی عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟ مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟ ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی وی ناله در عذابم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 6 - عمر نرگس
جمعه 27 تیر 1393 15:55
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟ پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 7 - سراب آرزو
جمعه 27 تیر 1393 15:55
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد دل آتشین من بین که به موج آب ماند ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند نفس حیات بخشت به هوای بامدادی لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما که بر آسمان نبینی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 8 - از خود رمیده
جمعه 27 تیر 1393 15:54
حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟ که همچو لاله دل داغدیده ای دارم مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است امید میوه ز شاخ بریده ای دارم کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟ که من به سینه دل آرمیده ای دارم صفا و گرمی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 9 - ستاره خندان
جمعه 27 تیر 1393 15:53
بگوش همنفسان آتشین سرودم من فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟ مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من مخور فریب محبت که دوستداران را بروزگار سیه بختی آزمودم من به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق که لاله کاشتم و خار و خس درودم من نبود گوهر یکدانه ای در این دریا وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من به آبروی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 10 - کوکب امید
جمعه 27 تیر 1393 15:52
ای صبح نودمیده! بناگوش کیستی؟ وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟ از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا ای خرمن شکوفه! بر و دوش کیستی؟ همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است ای کوکب امید در آغوش کیستی؟ مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟ امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟ ما لاله سان ز...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 11 - بی سرانجام
جمعه 27 تیر 1393 15:51
مرغ خونین ترانه را مانم صید بی آب و دانه را مانم آتشینم ولیک بی اثرم ناله عاشقانه را مانم نه سرانجامی و نه آرامی مرغ بی آشیانه را مانم هدف تیر فتنه ام همه عمر پای بر جا نشانه را مانم با کسم در زمانه الفت نیست که نه اهل زمانه را مانم خاکساری بلند قدرم کرد خاک آن آستانه را مانم بگذرم زین کبود خیمه رهی تیر آه شبانه را...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 12 - شعله سرکش
جمعه 27 تیر 1393 15:50
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید اجتناب رغبت افزای...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 13 - مهتاب
جمعه 27 تیر 1393 15:50
ما نقد عافیت به می ناب داده ایم خار و خس وجود به سیلاب داده ایم رخسار یار گونه آتش از آن گرفت کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت جان در هوای گوهر نایاب داده ایم کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 14 - لبخند صبحدم
جمعه 27 تیر 1393 15:49
گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 15 - ناآشنا
جمعه 27 تیر 1393 15:48
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است ماییم جای دیگر و او جای دیگر است چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست جز چشم دل که محو تماشای دیگر است این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است امروز میخوری غم فردا و همچنان فردا به خاطرت غم فردای دیگر...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 16 - گریزان
جمعه 27 تیر 1393 15:47
چرا چو شادی از این انجمن گریزانی ؟ چو طاقت از دل بی تاب من گریزانی ؟ ز دیده ای که بود پاک تر ز شبنم صبح چرا چو اشک من ای سیمتن گریزانی ؟ درون پیرهنت گر نهان کنیم چه سود ؟ نسیم صبحی و از پیرهن گریزانی چو آب چشمه دلی پاک و نرم خو دارم نه آتشم که ز آغوش من گریزانی رهی نمیرمد آهوی وحشی از صیاد بدین صفت که تو از خویشتن...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 17 - خنده برق
جمعه 27 تیر 1393 15:47
سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟ ز ناله سحر و گریه شبانه ما چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 18 - مردم فریب
جمعه 27 تیر 1393 15:46
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم ای اشک همتی که به کشت وجود من آتش فکند آه و دل سینه سوز هم گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی دل دشمن است و آن...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 19 - هوسناک
جمعه 27 تیر 1393 15:45
در چمن چون شاخ گل نازک تنی افتاده است سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است چون مه روشن که تابد از حریر ابرها ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته یک چمن گل بین که در پیراهنی افتاده است روی گرمی شعله ای در جان ما افروخته خانمان سوز آتشی در خرمنی افتاده است دیگرم بخت رهایی از کمند عشق...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 20 - کوی میفروش
جمعه 27 تیر 1393 15:44
ما نظر از خرقه پوشان بسته ایم دل به مهر باده نوشان بسته ایم جان بکوی می فروشان داده ایم در به روی خود فروشان بسته ایم بحر طوفان زا دل پر جوش ماست دیده از دریای جوشان بستهایم اشک غم در دل فرو ریزیم ما راه بر سیل خروشان بسته ایم بر نخیزد ناله ای از ما رهی عهد الفت با خموشان بسته ایم
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 21 - خاک شیراز
جمعه 27 تیر 1393 15:44
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است دل آزاده ام از صبح طربناک تر است عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر مگذر از باده مستانه که شب در گذر است لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است گریه و خنده آهسته و پیوسته من همچو شمع سحر آمیخته با...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 22 - گیسوی شب
جمعه 27 تیر 1393 15:43
شب این سر گیسوی ندارد که تو داری آغوش گل این بوی ندارد که تو داری نرگس که فریبد دل صاحبنظران را این چشم سخنگوی ندارد که تو داری نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف این خرمن گیسوی ندارد که تو داری پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید این طبع هوس جوی ندارد که تو داری غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد کس طاقت این خوی ندارد که تو...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 23 - وفای شمع
جمعه 27 تیر 1393 15:42
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز گر چه سر تا پای من مشت...
-
رهی معیری » غزلها - جلد دوم - 24 - شبزندهدار
جمعه 27 تیر 1393 15:41
خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است خار خشک از منت ابر بهار آسوده است گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست...
-
مهستی گنجوی » رباعیات » 42 تا 91
جمعه 27 تیر 1393 14:24
رباعی شمارۀ ۴۲ تیر بستم تو را دلم ترکش باد صد سال بقای آن رخ مهوش باد در خاک در تو مردخوش خوش دل من یا رب که … که خاکش خوش باد رباعی شمارۀ ۴۳ آن روز که مرکب فلک زین کردند آرایش مشتری و پروین کردند این بود نصیب ما زدیوان قضا ما را چه گنه قسمت ما این کردند رباعی شمارۀ ۴۴ در دهر مرا جز تو دلافروز مباد بر لعل لبت زمانه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول
جمعه 27 تیر 1393 14:07
شاهد افلاکی : چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی حدیث جوانی : اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام سوزد مرا سازد مرا : ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند زندان خاک : با دل روشن در ان ظلمت سرا افتاده ام غباری در بیابانی : نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی طوفان حادثات : این سوز سینه شمع شبستان نداشته است داغ...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 1 - شاهد افلاکی
جمعه 27 تیر 1393 13:53
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم...