-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 2 - حدیث جوانی
جمعه 27 تیر 1393 13:53
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام چون خاک در هوای تو از پا فتادهام چون اشک در قفای تو با سر دویدهام من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیدهام از جام عافیت می نابی نخوردهام وز شاخ آرزو گل عیشی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 3 - سوزد مرا سازد مرا
جمعه 27 تیر 1393 13:52
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند بستاند ای...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 4 - زندان خاک
جمعه 27 تیر 1393 13:51
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟ تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام جای در بستان سرای عشق میباید مرا عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام پایمال مردمم از نارسایی های بخت سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 5 - غباری در بیابانی
جمعه 27 تیر 1393 13:50
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی کیم من ؟ آرزو گم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 6 - طوفان حادثات
جمعه 27 تیر 1393 13:49
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است وین موج گریه سیل خروشان نداشته است آگه ز روزگار پریشان ما نبود هر دل که روزگار پریشان نداشته است از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت صبح بهار این لب خندان نداشته است ما را دلی بود که ز طوفان حادثات چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک گیتی سری سزای گریبان...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 7 - داغ تنهایی
جمعه 27 تیر 1393 13:49
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربختی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 8 - نیلوفر
جمعه 27 تیر 1393 13:43
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی همچو...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 9 - رسوای دل
جمعه 27 تیر 1393 13:42
همچو نی می نالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دل من که با هر داغ پیدا ساختم سوختم از داغ نا پیدای دل همچو موجم یک نفس آرام نیست بسکه طوفان زا بود دریای دل دل اگر از من گریزد وای من غم اگر از دل گریزد وای دل ما ز رسوایی بلند آوازه ایم نامور شد هر که شد رسوای دل خانه مور است و منزلگاه بوم آسمان با همت والای دل گنج...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 10 - غرق تمنای تو ام
جمعه 27 تیر 1393 13:41
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم از گل شنیدم...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 11 - دل زاری که من دارم
جمعه 27 تیر 1393 13:40
نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم به آزار دلم کوشد دلآزاری که من دارم و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر بکوی دلفریبان این بود کاری که من دارم دل رنجور من از سینه هر...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 12 - ماجرای اشک
جمعه 27 تیر 1393 13:40
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک باران صبحگاه ندارد صفای اشک گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟ ماییم و سینهای که بود آشیان آه ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک گوش مرا ز نغمه ی شادی نصیب نیست چون جویبار ساخته ام با نوای اشک از بسکه تن ز آتش حسرت گداخته است از دیده خون گرم فشانم بجای...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 13 - ترک خودپرستی کن
جمعه 27 تیر 1393 13:39
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی در حریم اهل دل جلوه خدا بینی راز آسمانها را در نگاه ما خوانی نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی با شکوه درویشان شاه را گدا بینی گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را عشق را هنر یابی درد را دوا بینی چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن تا بهر چه روی آری روی آشنا...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 14 - گوهر تابناک
جمعه 27 تیر 1393 13:14
زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام به حیرت از دل بیآرزوی خویشتنم به خواب از آن نرود چشم خستهام تا صبح که همچو مرغ شب افسانه گوی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 15 - خیالانگیز
جمعه 27 تیر 1393 13:13
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 16 - گریهٔ بیاختیار
جمعه 27 تیر 1393 13:11
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریهٔ بیاختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید و نیست چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل که می به گرمی آغوش یار باید و نیست درون آتش از آنم که آتشین گل من مرا چو پارهٔ دل در...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 17 - بهشت آرزو
جمعه 27 تیر 1393 13:10
بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم در سرای دل بهشت آرزویی یافتم عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم خاطر از آیینه صبح است روشن تر مرا این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم بی تلاش من غم عشق تو ام در دل نشست گنج را در زیر پا...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 18 - ساغر هستی
جمعه 27 تیر 1393 13:09
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع در میان آتش سوزنده جای خواب نیست مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک مور را پای رهایی از دل گرداب نیست خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است کوه...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 19 - چشمهٔ نور
جمعه 27 تیر 1393 13:08
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم خاریم و طربناک تر از باد بهاریم خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم از نعره مستانه ما چرخ پر آواست جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم از ساغر خونین شفق باده ننوشیم وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند آیینه صبحیم و غباری نپذیریم ما...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 20 - نای خروشان
جمعه 27 تیر 1393 13:07
بیا و اشک مرا چاره کن که همچو حباب بروی آب بود منزلی که من دارم دل من از نگه گرم او نپرهیزد ز برق سر نکشد حاصلی که من دارم بخون نشسته ام از جان ستانی دل خویش درون سینه بود قاتلی که مندارم ز شرم عشق خموشم کجاست گریه شوق ؟ که با تو شرح دهد مشکلی که مندارم رهی چو شمع فروزان گرم بسوزانند زبان شکوه ندارد دلی که من دارم
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 21 - خندهٔ مستانه
جمعه 27 تیر 1393 13:06
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانهام در میان آشنایانم ولی بیگانهام از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانهام نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانهام از چو من آزادهای الفت بریدن سهل نیست میرود با چشم گریان سیل از ویرانهام آفتاب آهسته بگذارد در این غمخانه پای تا مبادا...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 22 - پرنیانپوش
جمعه 27 تیر 1393 13:05
ز گرمی بینصیب افتادهام چون شمع خاموشی ز دلها رفتهام چون یاد از خاطر فراموشی منم با ناله دمسازی به مرغ شب همآوازی منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی سیهروزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی بدان حالم ز ناکامی که تسکین میدهم دل را به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی به دشواری توان...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 23 - جلوه ی ساقی
جمعه 27 تیر 1393 13:04
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟ مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟ بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است در هوای مردمی از کید مردم سوختیم در دل ما آتش از موج سراب افتاده است طی نگشته روزگار کودکی پیری...
-
رهی معیری » غزلها - جلد اول - 24 - تشنهٔ درد
جمعه 27 تیر 1393 13:03
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم و گر پرسی چه میخواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا...
-
محمدحسن معیری متخلص به «رهی» ۱۳۴۷-۱۲۸۸ هجری شمسی
جمعه 27 تیر 1393 12:58
غزلها - جلد اول غزلها - جلد دوم غزلها - جلد سوم غزلها - جلد چهارم چند تغزل چند قطعه رباعیها منظومهها ابیات پراکنده
-
بیگم دختر هاتف، متخلص به رَشحه (۱۱۹۸ قمری - ؟) شاعر توانای ایرانی که در دوران قاجار می زیست.
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:18
غزل - ماهم اگر به قهر شد از لطف بازگشت ... غزل - آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک ... غزل - جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم ... غزل - چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم ... رباعی - ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب ... ابیات پراکنده...
-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزل شماره 1
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:13
ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام محمود بین چگونه غلام ایاز گشت فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه بر روی هم غمت در شادی فراز گشت یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او این جانگداز آمد و آن دلنواز...
-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزل شماره 2
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:11
آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک بازش مگر حیات دهد لطف شهریار اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک محمود پادشاه که در روزگار او از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزل شماره 3
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:09
جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم اگر چه سست بود عهد نیکوان اما به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم ز من بریدی و مهر از تو بیوفا نبریدم زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی جز این که...
-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » غزل شماره 4
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:09
چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم به کرشمههای نهانی و به تفقدات زبانیم نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امید من نه طمع ز ابر بهاری و...
-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » رباعی
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:08
ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب وز خجلت دندانت گهر غرق در آب چشم و دل من به یاد دندان و لبت این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب