چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

مهستی گنجوی » رباعیات » 42 تا 91


رباعی شمارۀ ۴۲


تیر بستم تو را دلم ترکش باد

صد سال بقای آن رخ مهوش باد

در خاک در تو مردخوش خوش دل من

یا رب که … که خاکش خوش باد

 


رباعی شمارۀ ۴۳

آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
 

رباعی شمارۀ ۴۴

در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد
و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد
 

رباعی شمارۀ ۴۵

بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من بهیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
 

رباعی شمارۀ ۴۶

گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود


رباعی شمارۀ ۴۷

ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد
گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین می‌داد
 

رباعی شمارۀ ۴۸

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد
این گفت منم  عاشق و آن گفت منم
فی‌الجمله میان چشم و دل خون افتاد
 

رباعی شمارۀ ۴۹

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
 

رباعی شمارۀ ۵۰

ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد
کاخر کار من و تو چون می‌گردد
تا چند به من لطف تو می‌گردد کم
تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد
 

رباعی شمارۀ ۵۱

غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
 

رباعی شمارۀ ۵۲

مشکی که ز چین ختن آهو دارد
از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد
آن کس که شبی با غم تو یار بشد
تا وقت سحر ناله و آهو دارد
 

رباعی شمارۀ ۵۳

جانانه هر آن کس که دی خوش دارد
جان .... بی‌دلان مشوش دارد
زنهار ز آه من بیندیش که آن
دوری‌ست که زیر دامن آتش دارد
 

رباعی شمارۀ ۵۴

جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
 

رباعی شمارۀ ۵۵

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
 

رباعی شمارۀ ۵۶

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی می‌باید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
 

رباعی شمارۀ ۵۷

بگذشت پریر باز به سر لاله و درد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردا همی آتش غم باید خورد
 

رباعی شمارۀ ۵۸

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
 

رباعی شمارۀ ۵۹

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد
 

رباعی شمارۀ ۶۰

چشم ترکت چون مست برمی‌خیزد
شور از می و می‌پرست برمی‌خیزد
زلفت چو به رقص در میان می‌آید
صد فتنه به یک نشست بر‌می‌خیزد


رباعی شمارۀ ۶۱

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد
 

رباعی شمارۀ ۶۲

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
 

رباعی شمارۀ ۶۳

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد
 

رباعی شمارۀ ۶۴

گفتم نظری که عمر من فاسد شد
گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد
گفتم بوسی به جان دهی گفت برو
بازار لب من اینچنین کاسد شد
 

رباعی شمارۀ ۶۵

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید
 

رباعی شمارۀ ۶۶

سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
کان مرغ شکسته بال تو باز آمد
 

رباعی شمارۀ ۶۷

ایام بر آن است که تا بتواند
یک روز مرا به کام دل ننشاند
عهدی دارد فلک که تا گرد جهان
خود می‌گردد مرا همی گرداند
 

رباعی شمارۀ ۶۸

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند
غم در دل من چو آتش انباشته‌اند
سرگشته چو باد می‌دوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشته‌اند
 

رباعی شمارۀ ۶۹

آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند
هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند
 

رباعی شمارۀ ۷۰

پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد
 

رباعی شمارۀ ۷۱

گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند
تا حمله برد به حسن بر تو دلبند
خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور
پیکان سپری کرد سپر هم افکند
 

رباعی شمارۀ ۷۲

شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند
وز سوز غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از تو عاشقان به روزی بدرند
 

رباعی شمارۀ ۷۳

شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
 

رباعی شمارۀ ۷۴

بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند
بس درد کز آن قامت رعنات کشند
بر نطع وفا بیار شطرنج مراد
آخر روزی به خانهٔ مات کشند
 

رباعی شمارۀ ۷۵

شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند
وز جام بلا چگونه می زهر چشند
ار راز نهان کنند غمشان بکشد
ور فاش کنند مردمانش بکشند
 

رباعی شمارۀ ۷۶

با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خنده‌ای باز  کند
 

رباعی شمارۀ ۷۷

کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
 

رباعی شمارۀ ۷۸

تا سنبل تو غالیه‌سائی نکند
باد سحری نافه‌گشایی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستت
بر گردن من که پارسایی نکند
 

رباعی شمارۀ ۷۹

آن کاتش مهر در دل ما افکند
در آب نظر بر رخ زیبا افکند
بند سر زلف خویش آشفته بدید
پنداشت که کار ماست در پا افکند
 

رباعی شمارۀ ۸۰

منگر به زمین که خاک و آبت بیند
منگر به فلک که آفتابت بیند
جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان
گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند
 

رباعی شمارۀ ۸۱

شوی زن نوجوان اگر پیر بود
تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان
در پهلوی زن تیر به از پیر بود
 

رباعی شمارۀ ۸۲

در غربت اگر چه بخت همره نبود
باری دست من ز جانم آگه نبود
دانی که چرا گزیده‌ام رنج سفر
تا ماتم شیر پیش روبه نبود
 

رباعی شمارۀ ۸۳

در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟
خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟
 

رباعی شمارۀ ۸۴

سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز ذهذ
 

رباعی شمارۀ ۸۵

مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد
وز تو صنما بریدنم دل ندهد
تا از لب نوش تو چشیدم شکری
از هیچ شکر چشیدنم دل ندهد
 

رباعی شمارۀ ۸۶

زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
 

رباعی شمارۀ ۸۷

اشکم ز دو دیده متصل می‌آید
از بهر تو ای مهرگسل می‌آید
زنهار بدار حرمت اشک مرا
کین قافله از کعبهٔ دل می‌آید
 

رباعی شمارۀ ۸۸

چشمم چو به چشم خویش چشم تو بدید
بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید
ای چشم هم چشم به چشمت روشن
چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید
 

رباعی شمارۀ ۸۹

خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
آورد خطی که بر سر ماه کشید
پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون
آشوب دل مرا شب از صبح دمید
 

رباعی شمارۀ ۹۰

بس غصه که از چشمهٔ نوش تو رسید
تا دست من امروز به دوش تو رسید
در گوش تو دانه‌های دٌر می‌بینم
آب چشمم مگر به گوش تو رسید
 

رباعی شمارۀ ۹۱

هرگه که دلم فرصت آن دم جوید
کز صد غک دل با تو یکی برگوید
نامحرم و ناجنس در آن دم گوئی
از چرخ ببارد از زمین بروید