-
هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده
پنجشنبه 26 تیر 1393 23:06
از یک قصیده فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا همه شب پای فرو هشت به کاشانهٔ ما گفتم از بهر چکار آمدهای گفت که جور گفتم از بهر چه تقصیر بود گفت: وفا مطلع یک غزل دردا که بود خاصیت این چشم ترم را کز گریه ز روی تو ببندد نظرم را دل بستگیم تازه به دام تو شد اکنون کز سنگ جفا ریختهای بال و پرم را مطلع یک غزل دامن قاتل به دست آمد...
-
خلیلالله خلیلی مشهور به استاد خلیلی (۱۲۸۶-۱۳۶۶ ه.ش) شاعر معاصر افغان است که به زبان فارسی شعر میسرود.
پنجشنبه 26 تیر 1393 22:29
رباعیات دل در همه حال تکیه گاه است مرا در ملک وجود پادشاه است مرا از فتنه ی عقل چون به جان می آیم ممنون دلم خدا گواه است مرا اگر دانی زبان اختران را شبانه بشنوی راز جهان را سکوت شب به صد آهنگ خواند به گوشت قصه های آسمان را بر قله ی کهسار، درختی برپاست بر شاخ درخت، آشیانی پیداست غم کوه و درخت، زندگانی من است بر شاخ...
-
بدیع الزمان عبدالواسع بن عبدالجامع جبلی غرجستانی از شاعران و فرهنگیان مشهور پارسیگوی قرن ششم هجری
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:53
قصاید شکایت مدح اثیرالدین امینالملک زینالدوله ابومنصور نصر بن علی مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر قصیده در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطبالدین مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی مدیحه
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 1 - شکایت
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:52
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا گشتهست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی کاندر میان خلق ممیر چو من کجا...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 2 - مدح اثیرالدین امینالملک زینالدوله ابومنصور نصر بن علی
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:51
نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد چو تیر...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 3 - مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:49
بر ماه روشن از شب تاری علم کشید وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید در مهر او روانم و در هجر او دلم بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک بر نام نیکوان زمانه قلم کشید در عشق...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 4 - تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:48
این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شدهست کز حصول آن خلایق را فزودهست اعتبار نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان صدهزاران قصه از شهنامه خوشتر یادگار چون به باطل سر برآوردند...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 5 - قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطبالدین
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:42
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 6 - مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:40
زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر عمار دولت قاهر جلال ملت باهر...
-
عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » 7 - مدیحه
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:38
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج رخسار تو شیریست برآمیخته با مل بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل زلفین تو زاغیست در آویخته هموار از ماه به منقار...
-
هفت اورنگ - لیلی و مجنون
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:06
بخش ۱ - سرآغاز بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی بخش ۳ - شتافتن قیس به دیدن لیلی در فردای آن روز بخش ۴ - در بوتهٔ امتحان گداختن لیلی، قیس را بخش ۵ - عهد وفا بستن لیلی با قیس بخش ۶ - خبر یافتن پدر مجنون از عشق او به لیلی بخش ۷ - بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون بخش ۸ - با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از...
-
هفت اورنگ - یوسف و زلیخا
پنجشنبه 26 تیر 1393 21:01
بخش ۱ - آغاز سخن بخش ۲ - در حمد و ستایش بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق بخش ۵ - در فضایل سخن بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا بخش ۱۱ -...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱ - آغاز سخن
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:54
الهی غنچهٔ امید بگشای! گلی از روضهٔ جاوید بنمای بخندان از لب آن غنچه باغم! وزین گل عطرپرور کن دماغم! درین محنتسرای بی مواسا به نعمتهای خویشام کن شناسا! ضمیرم را سپاس اندیشه گردان! زبانم را ستایشپیشه گردان! ز تقویم خرد بهروزیام بخش! بر اقلیم سخن فیروزیام بخش! دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج ز گنج دل زبان را کن گهر...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲ - در حمد و ستایش
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:53
به نام آنکه نامش حرز جانهاست ثنایش جوهر تیغ زبانهاست زبان در کام، کام از نام او یافت نم از سرچشمهٔ انعام او یافت خرد را زو نموده دم به دم روی هزاران نکتهٔ باریک چون موی فلک را انجمنافروز از انجم زمین را زیب انجم ده به مردم مرتبساز سقف چرخ دایر فراز چار دیوار عناصر قصبباف عروسان بهاری قیامآموز سرو جویباری...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳ - در اثبات واجب الوجود
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:52
دلا تا کی درین کاخ مجازی کنی مانند طفلان خاکبازی؟ تویی آن دستپرور مرغ گستاخ که بودت آشیان بیرون ازین کاخ چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟ چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟ بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک بپر تا کنگر ایوان افلاک! ببین در رقص ارزقطیلسانان ردای نور بر عالمفشانان همه دور شباروزی گرفته به مقصد راه فیروزی گرفته یکی...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:52
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست تن بیدرد دل جز آب و گل نیست ز عالم رویت آور در غم عشق! که باشد عالمی خوش، عالم عشق غم عشق از دل کس کم مبادا! دل بیعشق در عالم مبادا! فلک سرگشته از سودای عشق است جهان پر فتنه از غوغای عشق است می عشقت دهد گرمیّ و مستی دگر، افسردگی و خودپرستی اسیر عشق شو! کآزاد گردی غمش بر سینه نه! تا شاد...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۵ - در فضایل سخن
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:51
سخن دیباچهٔ دیوان عشق است سخن نوباوهٔ بستان عشق است خرد را کار و باری جز سخن نیست جهان را یادگاری جز سخن نیست سخن از کاف و نون دم بر قلم زد قلم بر صحنهٔ هستی رقم زد چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود گشاد از چشمهاش فوارهٔ جود جهان باشان که در بالا و پستند ز جوششهای این فواره هستند گهی لب را نشاط خنده آرد گه از دیده نم...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۶ - آغاز داستان و تولد یوسف
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:50
درین نوبتگه صورت پرستی زند هر کس به نوبت کوس هستی حقیقت را به هر دوری ظهوریست ز اسمی بر جهان افتاده نوریست اگر عالم به یک دستور ماندی بسا انوار ، کن مستور ماندی گر از گردون نگردد نور خور گم نگیرد رونقی بازار انجم زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثیر بهاران گل نخندد چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست به جایش «شیث» در مهراب...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۷ - در صفت زیبایی زلیخا
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:50
چنین گفت آن سخندان سخنسنج که در گنجینه بودش از سخن گنج که در مغرب زمین شاهی بناموس همی زد کوس شاهی، نام تیموس همه اسباب شاهی حاصل او نمانده آرزویی در دل او ز فرقش تاج را اقبالمندی ز پایش تخت را پایهٔ بلندی فلک در خیلش از جوزا کمربند ظفر با بند تیغش سختپیوند زلیخا نام، زیبا دختری داشت که با او از همه عالم سری داشت...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۸ - در خواب دیدن زلیخا، یوسف را
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:49
شبی خوش همچو صبح زندگانی نشاطافزا چو ایام جوانی ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده حوادث پای در دامن کشیده درین بستانسرای پر نظاره نمانده باز جز چشم ستاره سگان را طوق گشته حلقهٔ دم در آن حلقه ره فریادشان گم ستاده از دهل کوبی دهلکوب هجوم خواب دستش بسته بر چوب نکرده موذن از گلبانگ یا حی فراش غفلت شبمردگان طی زلیخا آن به لبها...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۹ - بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:49
سحر چون زاغ شب پرواز برداشت خروس صبحگاه آواز برداشت سمن از آب شبنم روی خود شست بنفشه جعد عنبر بوی خود شست زلیخا همچنان در خواب نوشین دلش را روی در مهراب دوشین نبود آن خواب خوش، بیهوشیای بود ز سودای شباش مدهوشیای بود کنیزان روی بر پایش نهادند پرستاران به دستش بوسه دادند نقاب از لالهٔ سیراب بگشاد خمارآلوده چشم از...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۰ - پرسیدن دایه از حال زلیخا
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:48
خوش است از بخردان این نکته گفتن که: مشک و عشق را نتوان نهفتن! اگر بر مشک گردد پرده صد توی کند غمازی از صد پردهاش بوی زلیخا عشق را پوشیده میداشت به سینه تخم غم پوشیده میکاشت ولی سر میزد آن هر دم ز جایی همی کرد از درون نشو و نمایی گهی از گریه چشمش آب میریخت به جای آب خون ناب میریخت به هر قطره که از مژگان گشادی...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۱ - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:47
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالماش غافل کند عشق در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد زلیخا همچو مه میکاست سالی پس از سالی که شد بدرش هلالی، هلالآسا شبی پشت خمیده نشسته در شفق از خون دیده همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟ رساندی آفتابم را به زردی به دست سرکشی دادی عنانم کزو جز سرکشی چیزی...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:47
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش به غم همراز و با محنت هم آغوش کشید از مقنعه موی معنبر فشاند از آتش دل، خاک بر سر به سجده پشت سرو ناز خم کرد زمین را رشک گلزار ارم کرد شد از غمگین دل خود غصهپرداز به یار خویش کرد این قصه آغاز که: «ای تاراج تو هوش و قرارم! پریشان کردهای تو روزگارم مبادا کس به خون آغشته چون من! میان خلق...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:46
زلیخا گرچه عشق آشفت حالش جهان پر بود از صیت جمالش به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی شدی مفتون او هر کس شنیدی سران ملک را سودای او بود به بزم خسروان غوغای او بود به هر وقت آمدی از شهریاری به امید وصالش خواستگاری درین فرصت که از قید جنون رست به تخت دلبری هشیار بنشست رسولان از شه هر مرز و هر بوم چو شاه ملک شام و کشور روم، فزون از...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۴ - رفتن رسول از سوی پدر زلیخا به جانب عزیز مصر
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:46
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ ز نومیدی فزودش داغ بر داغ بود هر روز را رو در سفیدی بجز روز سیاه نامیدی پدر چون بهر مصرش خستهجان دید علاج خستهجانیش اندر آن دید که دانایی به راه مصر پوید علاجش از عزیز مصر جوید ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد به دانایی هزارش آفرین کرد بداد از تحفهها صد گونه چیزش به رفتن رای زد سوی عزیزش...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:45
چو از مصر آمد آن مرد خردمند که از جان زلیخا بگسلد بند، خبرهای خوش آورد از عزیزش تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش گل بختش شکفتن کرد آغاز همای دولتش آمد به پرواز ز خوابی بندها بر کارش افتاد خیالی آمد و آن بند بگشاد بلی هر جا نشاطی یا ملالیست به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست زلیخا را پدر چون شادمان یافت به ترتیب جهاز او...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:44
عزیز مصر چون افگند سایه در آن خیمه زلیخا بود و دایه عنان بربودش از کف شوق دیدار به دایه گفت کای دیرینهغمخوار علاجی کن! که یک دیدار بینم کزین پس صبر را دشوار بینم نباشد شوق دل هرگز از آن بیش که همسایه بود یار وفا کیش زلیخا را چو دایه مضطرب دید به تدبیرش به گرد خیمه گردید شکافی زد به صد افسون و نیرنگ در آن خیمه چو چشم...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۷ - به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:26
عزیز آمد به فر شهریاری نشاند از خیمه مه را در عماری سپه را از پس و پیش و چپ و راست به آیینی که میبایست، آراست ز چتر زر به فرق نیک بختان بپا شد سایه در زریندرختان طربسازان نواها ساز کردند شتربانان حدی آغاز کردند کنیزان زلیخا خرم و خوش که رست از دیو هجران آن پریوش عزیز و اهل او هم شادمانه که شد زینسان بتی بانوی خانه...
-
جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف
پنجشنبه 26 تیر 1393 20:26
چو دل با دلبری آرام گیرد ز وصل دیگری کی کام گیرد؟ زلیخا را در آن فرخندهمنزل همه اسباب حشمت بود حاصل غلامی بود پیش رو، عزیزش نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش پرستاران گلبوی گلاندام پرستاریش را بیصبر و آرام کنیزان دل آشوب دل آرای پی خدمتگری ننشسته از پای سیه فامانی از عنبر سرشته ز شهوت پاکدامن، چون فرشته مقیمان حریم...