-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 30 - جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
یکشنبه 22 تیر 1393 11:30
سپهبد چو دید آن خروش سپاه سبک خواست خفتان و رومی کلاه به مهراج گفت از سپاه تو کس میار از سر کُه تومی و بس بهر تیغ کُه دیدهبان برگماشت به هامون سپه صف کشیده بداشت سوی راست لشکر به مهیار داد سوی چپ به بهپور سالار داد بفرمود کاذرشن و بُرزَهم بسازند جنگ و طلایه به هم کمین داد سنبان و گرداب را که کردندی از کینه گرداب را...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 31 - پیغام بهو به نزدیک گرشاسب
یکشنبه 22 تیر 1393 11:26
چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همان گه نگهبان بار که آمد فرستاده ای گاه شام ز نزد بهو زی تو دارد پیام بسی پند و رازست گوید نهفت که با پهلوان باید امشب بگفت بخواندش سپهدار پیروز بخت فرستاده آمد سبک پیش تخت کمان کرد بالا و گفتار تیر بخواند آفرین بر یل گردگیر که تا جاودان پهلوان زنده باد زمانه رهی و اخترش بنده باد ز شاه...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 32 - پاسخ گرشاسب به نزد بهو
یکشنبه 22 تیر 1393 11:25
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت که هوش و خرد با بهو نیست جفت بگویش سخن پیش ازین در ستیز نگفتی همی جز به شمشیر تیز کنون کِت ز گرز من آمد نهیب گرفتی ز سوگند راه فریب کسی کو نترسد ز یزدان پاک مر او را ز سوگند و پیمان چه باک ندانی که در دام آن اژدها بماندی که هرگز نیابی رها به گرداب ژرف اندر از ناگهان فتادیّ و آبت گذشت از دهان...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 33 - رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:24
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست برون شدش چوگان سیمین ز دست بزد روز بر چرمه تیز پوی به میدان پیروزه زرّینه گوی بشد مبتر از کینه تیغ آخته به پیش بهو رزم را ساخته چنین گفت کامروز روز منست که بخت تو شه دلفروز منست کنون آن گه آرم ز زین باز پای کز ایرانیان کس نماند به جای زره پوش و بر گستوان دار گرد دو ره صد هزار از یلان بر شمرد...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 34 - رزم چهارم گرشاسب با هندوان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:23
چو ز ایوان مینای پیروزه هور بکند آن همه مهره های بلور ز دریای آب آتش سند روس در افتاد در خانه آبنوس ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت غو کوس کوه و زمین بر گرفت هزاران هزار از سپه بد سوار ز پیلان جنگی ده و شش هزار به برگستوان پیل پوشیده تن پر از ناوک انداز و آتش فکن ز بس قیر چهران زده صف چو مور ببد روز تا رو سیه گشت هور همان...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 35 - قصه زنگی با پهلوان گرشاسب
یکشنبه 22 تیر 1393 11:22
بُدش زنگیی همچو دیو سیاه ز گرد رکیبش دوان سال و ماه به زور از زمین کوه برداشتی تک از تازی اسپان فزون داشتی شدی شصت فرسنگ در نیم روز به آهو رسیدی سبک تر ز یوز به بالا بُدی با بهو راست یار چو زنگی پیاده بدی او سوار بدو گفت من چاره ای دانمت کزین زاولی مرد برهانمت به لا به یکی نامه کن نزد اوی به جان ایمنی خواه و زنهار جوی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 36 - پاسخ دادن بهو مهراج را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:22
بهو گفت با بسته دشمن به پیش سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش توان گفت بد با زبونان دلیر زبان چیره گردد چو شد دست چیر بنه نام دیوانه بر هوشیار پس آن گاه بر کودکانست کار ترا پادشاهی به من گشت راست ولیک از خوی بد ترا کس نخواست گهر گر نبودم هنر بُد بسی ازین روی را خواستم هر کسی به زور و هنر پادشاهی و تخت نیابد کسی جز به فرخنده...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 37 - رفتن گرشاسب به زمین سرندیب
یکشنبه 22 تیر 1393 11:21
دگر روز مهراج گردنفراز بسی کشتی آورد هر سو فراز به ایرانیان داد کشتی چو شست دگر کشتی او با سپه بر نشست ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد چو دشتی در آن کوه تازان ز باد تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل به حمله بدرّد همی زنده پیل چو پیلی به میدان تک زودیاب ورا پیلبان با دو میدانش آب تکش تیز و رفتنش بی دست و پای نه خوردنش کام و نه...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 38 - خبر یافتن پسر بهو از کار پدر
یکشنبه 22 تیر 1393 11:20
وز آنسو چو پور بهو رفت پیش به شهر سر ندیب با عمّ خویش همی ساخت بر کشتن عم کمین نهان عمّ به خون جستنش همچنین سرانجام کار آن پسر یافت دست عمش را کشت و به شاهی نشست پس آگاهی آمد ز مهراج شاه ز درد پدر گشت روزش سیاه یکی هفته بنشست با سوک و درد سر هفته لشکر همه گرد کرد بسی گنج زرّ و درم برفشاند صد و بیست کشتی سپه در نشاند...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 39 - برگشتن پسر بهو به زنگبار
یکشنبه 22 تیر 1393 11:19
ز صد مرد پنجه گرفته شدند دگر کشته و زار و کفته شدند سرندیب شد زین شکن پرخروش ز شیون به هر بر زنی خاست جوش ز خویشانش پور بهو هر که بود ببرد و ز دریا گذر کرد زود ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد به زنهار نزد شه زنگ شد دو میزر بود جامه زنگیان یکی گرد گوش و دگر بر میان ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ نه کس داند اندر سواری پسیچ بود...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 40 - رفتن مهراج با گرشاسب
یکشنبه 22 تیر 1393 11:18
یکی ماه از آن پس به شادی و کام ببودند کز می نیاسود جام چو مه گوی بفکند و چوگان گرفت بر اسپ سیه سبز میدان گرفت بدیدند مه بر رخ پهلوان وز آنجای دلشاد و روشن روان به کوه دهو بر گرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه که گویند آدم چو فرمان بهشت بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت نشان کف پایش آنجا تمام بدیدند هر پی چو هفتاد گام ز...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 41 - دیدن گرشاسب برهمن را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:17
بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد برآورده وز گردش روز گرد گلش گشته گل سرو زرین کناغ چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ شده تیر بالا کمان وار کوژ کمان دو ابرو شده سیم توژ برهنه سر و پای پوشیده تن ز برگ درخت و گیا پیرهن ازو پهلوان جست راه سخن که ای راست دل کوژ پشت کهن برینگونه آن کوه خرّم ز چیست براو نشانِ کفِ پای کیست پرستنده پیر آفرین...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 42 - دیگر پرسش گرشاسب از برهمن
یکشنبه 22 تیر 1393 11:17
دگر رهش پرسید گرد دلیر که ای از خرد بر هوا گشته چیر بدین کوه تنها نشستت چراست چه چیزست خوردت چو پوشش گیاست بدو گفت پیرش که سالست شست که تا من بدین کوه دارم نشست گیایست پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم همه کار من با خدایست و بس نه از من کسی رنجه ، نی من ز کس و گر بی کس ام نیستم بی خدای به تنهایی او بس مرا دلگشای...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 43 - دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:16
بپرسید بازش هنرمند مرد که یزدان جهان را سرشت از چه کرد بهانه چه افتاد تا کرده شد سپهر و ستاره بر آورده شد چنین گفت این آن شناسد درست که گیتی همو آفرید از نخست ولیک از پدر یاد دارم سخن که گفت این جهان گوهری بُد زبُن که یزدان چُنان گوهر ناب کرد گدازیدش از تفّ و جوشاب کرد ز جوش و تفش باد و آتش فراشت ز عکسش که بر زد ستاره...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 44 - نکوهش مذهب دهریان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:15
دگر نیز دان کز گروهان دهر دوسانند کز دینشان نیست بهر گروهی به ایزدنگویند کس که تا مر جهان را شناسند بس ز هر جانور پاک و ز رستمی همه هر چه پیدا شود بر زمی نگارندش اختر شناسد ز چرخ طبایع به هر یک رسانند برخ هم از گفت ایشان چنینست یاد که گیتی چنان کآینست از نهاد در و پیکر هر چه گشت آشکار چنانست چون بآینه در نگار که چیزی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 45 - در مذهب فلاسفه گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:14
جدا فیلسوفند دیگر گروه جهان از ستیهندگیشان ستوه که گویند کاین گیتی ایدون به پای همیشه بدو نیز باشد به جای گمانشان چنینست در گفت خویش بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش که بر ایزد این گفت نتوان به نیز که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت که تا پادشا شد بزرگی گرفت چنان بُد که همواره بد پادشا ازو پادشایی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 46 - پرسش های دیگر از برهمن
یکشنبه 22 تیر 1393 11:13
بپرسید باز از بر کوهسار کدامست شهری به دریا کنار بدین روی دریا و زآنروی کوه به دشت آمده برزگر یک گروه سرانجام از آن دشت شیری نهان برد یک یکی را همی ناگهان کِرا کشتی و توشه شد ساخته شود شاد زی شهر پرداخته همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز شود غرق و ماند ز همراه باز برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت بدان شهر یابد برش خوب و...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 47 - پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
یکشنبه 22 تیر 1393 11:13
ز هر دانشی چیست بهتر نخست چه چیز آن که دانست نتوان درست به ما چیست نزدیکتر در جهان همان دورتر نیز وز ما نهان بتر دشمن و نیکتر دوست چیست سرِ هر درستی و هر درد چیست بهین رادی آن کت کند نیکنام چه سان و توانگر ترین کس کدام دل کیست همواره مانده نژند کرا دانی ایمن به جان از گزند چه چیز آن که یاور نخواهد کسی چه چیز آن که با...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 48 - گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکشنبه 22 تیر 1393 11:12
یکی مرد ملاح بُد راهبر که بودش همه راه دریا ز بر بُد آگه که در هر جزیره چه چیز زبان همه پاک دانست نیز به دریا هر آنجا که آب آزمای ببویید آن گل بگفت از کجای چو دریا به شورش گرفتی شتاب یکی طشت بودش بکردی پر آب همه بودنی ها درو کمّ و بیش بدیدی چو در آینه چهر خویش ورا رهبری داد مهراج شاه به سوی جزیری گرفتند راه که خوانند...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 49 - صفت جزیره دیگر
یکشنبه 22 تیر 1393 11:11
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی که عنبر بس افتد ز دریا بدوی ز دریا کجا عنبر افتد دگر بر آن یک جزیره بود بیشتر بگردید مهراج هر سو بسی همان پهلوان نیز با هر کسی گیایش همه بود تریاک زهر به کُه سنگش از کهربا داشت بهر شکفتی گل نوشکفته ز سنگ بسی بود هر گونه از رنگ رنگ هم از میوه هایی که خیزد خزان کز ایرانیان کس نبد دیده آن...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 50 - آمدن گرشاسب به جزیره هرنج
یکشنبه 22 تیر 1393 11:09
جزیری پر از بیشها بود و غیش به بالا و پهنا دو صد میل بیش فروان درو شهر و بی مر سپاه یکی شاه با فرّ و با دستگاه چو آن شه ز مهراج وز پهلوان خبر یافت، شد شاد و روشن روان ز نزل وعلف هر چه بایست ساز بفرمود و، شد با سپه پیشباز یکی هفته شان داشت مهمان خویش کمر بسته روز وشب استاده پیش به هر بزم چندان گهر برفرشاند که مهراج و...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 51 - دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
یکشنبه 22 تیر 1393 09:55
که آن جای را رامنی نام بود یکی خوش بهشت دلارام بود کُه و دشت او بود بر هر کنار درختان کافور سیصد هزار همه چون بر انگشت بفسرده شیر وزو شاخها چون سرافکنده پیر تو گفتی که ابری برآمد شگرف برآن بی شُمر ژاله باید و برف چو دست کمندافکنان روزِ کار همه شاخها پُر ز پیچیده مار زمین سر به سر گفتی از پیش شید ز کافور در چادری بُد...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 52 - شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین
یکشنبه 22 تیر 1393 09:54
همه کوهش از رنگ گل ناپدید همه راغ پُر سوسن و شنبلید زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین سپه کرد و آمد برون از کمین کمان آزفنداق شد ژاله تیر گل غنچه ترگ و زره آبگیر شکوفه چو بر رشته کرده گهر درختان چو طاووس بگشاده پر هزاران رده دید گل هر کسی ازین تازه گلهای ما مِه بسی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 53 - شگفتی دیگر جزیره
یکشنبه 22 تیر 1393 09:53
به دیگر جزیری فکندند رخت پر از کان سیم و ، پر آب و درخت بدو در گیا داروی گونه گون گل و میوه از صد هزاران فزون زمینش ز بس بیشه زعفران چو دیبای زرد از کران تا کران ز بس گل که هر جای خودروی بود گلش خوردنی پاک و خشبوی بود درخت گلی بُد که چون آفتاب بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب فروتاختی سوی خورشید پست سر خویش چون مردم خورپرست...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 54 - شگفتی دیگر جزیره
یکشنبه 22 تیر 1393 09:53
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند وز آن جا سپه باز برگاشتند رسیدند نزد جزیری فراز همه خار و خاره نشیب و فراز ز هر سو درو مار چون خیل مور زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور در آن شوره خرّم یکی گلستان گلش هر یک از نیکوی دلستان تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت در آن گلستان چشمه ای روشن آب خوش آبی به بویندگی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 55 - صفت جزیره اسکونه
یکشنبه 22 تیر 1393 09:52
وز آن جا به کوهی نهادند روی جزیری که اسکونه بُد نام اوی کُهی پر گل گونه گون دامنش ز نیشکر انبوه پیرامنش چنان نار و نارنگ پر بار بود کز آن هر دو یکی شتروار بود ترنج از بزرگی چنان یافتند که هر یک به ده مرد برتافتند بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ حصاری بر افرازش ازخاره سنگ میان حصار آبگیری فراخ زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 56 - به کشتی نشستن
یکشنبه 22 تیر 1393 09:50
چو سه روز بگذشت و شد راست باد به کشتی نشستند و رفتند شاد به دریا و خشکی ز کشتی کشان هر آن کس که داد از شگفتی نشان برفتند سیصد هزاران فزون بدیدند از جانور گونه گون چه برسان پرّنده و چارپای چه هم گونه دیو مردم نمای یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار یکی بهره را سر دو و چشم چار یکی را دُم ماهی و چنگ شیر دهان از بَرِ سینه و...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 57 - شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت
یکشنبه 22 تیر 1393 09:50
از آن کوه ملاح بگذشت خواست سپهدار گفت این شتابت چراست بمان تا برین گنگ باز از شگفت چه بینیم کان یاد باید گرفت بدو گفت ملاّح مفزای کار که ایدر بود کرگدن بی شمار به بالای گاوی پر از خشم و شور یکی جانور مه ز پیلان به زور سرو دارد از باز مردی فزون سرش چون سنان تن چوز آهن ستون به زخم سرو کُه درآرد ز پای زند پیل را بر رباید...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 58 - آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
یکشنبه 22 تیر 1393 09:49
به دیگر جزیری رسیدند زود کجا نام آن جای هدکیر بود درو شهری آباد و شاهی بزرگ سپاهی فراوان دلیر و سترگ چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه پذیره شدش در زمان با سپاه بیاراست ایوان و بزم شهی بسی گنج کرد از فشاندن تهی ببودند یک هفته دل شاد خوار به بازی و چوگان و بزم و شکار سپدار با سروران سپاه همی گشت روزی به نخچیرگاه یکی بیشه...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 59 - صفت جریزه دیو مردمان
یکشنبه 22 تیر 1393 09:48
رسیدند نزدیک کوهی بلند که بود از بلندش بر مَه گزند بسی کان گوهر بدان کوهسار همان دیو مردم فزون از شمار گروهی سیه چهر و بالا دراز به دندان پیشین چو آن ِ گراز نه بر کوهشان مرغ را راه بود نه نیز از زبانشان کس آگاه بود به دریا زدندی چو ماهی شناه به کشتی رسیدندی از دور راه همه روز از الماس تیغی به کف بدندی به هر جای جویان...