-
گرشاسب نامه - ابونصر علی بن احمد (اسدی توسی) شاعر ایرانی قرن پنجم هجری
یکشنبه 22 تیر 1393 12:00
آغاز در نعت نبی علیه السلام در ستایش دین گوید در نکوهیدن جهان گوید در صفت آسمان گوید در صفت طبایع چهارگانه گوید در ستایش مردم گوید در صفت جان و تن گوید در سبب گفتن قصه گوید در ستایش شاه بودلف گوید در مردانگی گرشاسب گوید آغاز داستان تزویج دختر شاه زابل با جمشید ملامت کردن پدر دختر خویش را در مولود پسر جمشید گوید...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 1 - آغاز
یکشنبه 22 تیر 1393 11:59
سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای یکی کش نه آز و نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود تن زنده را در جهان جای از وست خم چرخ گردنده بر پای از وست از آن پس کآمد گیتی پدید همه هرچه بد خواست و دانست و دید زگردون شتاب و زهامون درنگ ز دریا بخار و ز خورشید رنگ پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت روان داد و تن...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 2 - در نعت نبی علیه السلام
یکشنبه 22 تیر 1393 11:58
ثنا باد بر جان پیغمبرش محّمد فرستاده و بهترش که بُد بر در دین یزدان کلید جهان یکسر از بهر او شد پدید بدو داد دادار پیغام خویش بپیوست با نام نام خویش ز پیغمبران او پسین بُد درست ولیک او شود زنده زیشان نخست یکی تن وی و خلق چندین هزار برون آمد و کرد دین آشکار ببرد از همه گوی پیغمبری که با او کسی را نبد برتری خبر زآنچه...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 3 - در ستایش دین گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:57
دل از دین نشاید که ویران بود که ویران زمین جای دیوان بود نگه دار دین آشکار و نهان که دین است بنیان هر دو جهان پناه روانست دین و نهاد کلید بهشت و ترازوی داد در رستگاری ورا از خدای ره توبه و توشهٔ آن سرای ز دیو ایمنی وز فرشته نوید ز دورخ گذار و به فردوس امید رهانندهٔ روز شمار از گداز دهنده به پول چینود جواز چراغیست در...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 4 - در نکوهیدن جهان گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:56
جهان ای شگفتی به مردم نکوست چو بینی همه درد مردم از وست یکی پنج روزه بهشتست زشت چه نازی به این پنج روزه بهشت ستاننده چابک رباییست زود که نتوان ستد باز هرچ او ربود سراییست بر وی گشاده دو در یکی آمدن را شدن ، زآن به در نه آن کآید ایدر بماند دراز نه آنرا که رفت آمدن هست باز چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش شود زود چون خورد...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 5 - در صفت آسمان گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:55
چو دریاست این گنبد نیگون زمین چون جزیره میان اندرون شب و روز بر وی چو دو موج بار یکی موج از و زرد و دیگر چو قار چو بر روی میدان پیروزه رنگ دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ یکی آخته تیغ زرین ز بر یکی بر سر آورده سیمین سپر جهان حمله گه کرده تا زنده تیز گه اندر درنگ و گه...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 6 - در صفت طبایع چهارگانه گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:54
گهر های گیتی به کار اندرند ز گردون به گردان حصار اندراند به تقدیر یزدان شده کارگر چو زنجیر پیوسته در یکدگر پهارند لیکن همی زین چهار نگار آید از گونه گون صد هزار به هر یک درون از هنر دستبرد پدیدست چندانکه نتوان شمرد ولیکن چو کردی خرد رهنمون ستایش زمین راست زیشان فزون ره روزی از آسمان اندراست ولیکن زمین راه او را درست...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 7 - در ستایش مردم گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:53
کنون زین پس از مردم آرم سخن که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن به گیتی درون جانور گو نه گون بسند از گمان وز شمردن فزون ولیک از همه مردم آمد پسند که مردم گشادست و ایشان به بند خرد جانور به ز مردم ندید که مردم تواند به یزدان رسید زمین ایزد از مردم آراستست جهان کردن از بهر او خواستست به مردم فرستاد پیغام خویش زگیتی ورا خواند...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 8 - در صفت جان و تن گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:52
چنین دان که جان برترین گوهر است نه زین گیتی از گیتی دیگرست درفشنده شمعیست این جان پاک فتاده درین ژرف جای مغاک یکی نور بنیاد تابندگی پدید آر بیداری و زندگی نه آرام جوی و نه جنبش پذیر نه از جای بیرون و نه جای گیر سپهر و زمین بستهٔ بند اوست جهان ایستاده به پیوند اوست نهان از نگارست لیک آشکار همی برگرد گونه گونه نگار کند...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 9 - در سبب گفتن قصه گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:52
یکی کار جستم همی ارجمند که نامم شود زو به گیتی بلند اگر نامهٔ رفتنم را نوید دهند این دو پیک سیاه و سپید به رفتن بود خوش دل شاد من به نیکی کند هرکسی یاد من مهی بُد سر داد و بنیاد دین گرانمایه دستور شاه زمین محمّد مه جود و چرخ هنر سمعیل حصّی مر او را پدر ردی دانش آرای یزدان پرست زمین حلم و دریا دل و راد دست ز چرخ روان...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 10 - در ستایش شاه بودلف گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:51
کنون ز ابر دریای معنی گهر ببارم ، گل دانش آرم به بر فزایم ز جان آفرین شاه را که زیباست مر خسروی گاه را شه ارمن و پشت ایرانیان مه تازیان ، تاج شیبانیان ملک بودلف شهریار زمین جهاندار ارّانی پاک دین بزرگی که با آسمان همبرست ز تخم براهیم پیغمبرست فروغست رایش دل و دیده را پناهست دادش ستمدیده را نبشتست بخت از پی کام خویش به...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 11 - در مردانگی گرشاسب گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:50
ز کردار گرشاسب اندر جهان یکی نامه بُد یادگار از مهان پر از دانش و پند آموزگار هم از راز چرخ و هم از روزگار ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم ز نخجیر و گردنفرازی و رزم ز مهر دل وکین و شادی و بزم که چون خوانی از هر دری اندکی بسی دانش افزاید از هر یکی ز رستم سخن چند خواهی شنود گمانی که چون او به...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 12 - آغاز داستان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:49
سراینده دهقان موبد نژاد ز گفت دگر موبدان کرد یاد که بر شاه جم چون بر آشفت بخت به ناکام ضحاک را داد تخت جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد چو بگرفت گیتی به شاهنشهی فرستاد نزد شهان آگهی به روم و به هندوستان و به چین به ایران و هر هفت کشور زمین که با رأی ما هر که دل کرد راست بجویند جمشید را تا کجاست گرش...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 13 - تزویج دختر شاه زابل با جمشید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:47
بدین کار ما گفت یزدان گوا چنین پاک جانهای فرمانروا همین تار و روشن شتابندگان همین چرخ پیمای تابندگان ببستش به.پیمان و سوگند خویش گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش پس از سر یکی بزم کردند باز به بازیگری می ده و چنگ ساز به شادی و جام دمادم نبید همی خورد تا خور به خاور رسید چو بر روی پیروزهٔ چنبری ز مه کرد پس شب خم انگشتری...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 14 - ملامت کردن پدر دختر خویش را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:46
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ به کاری در از من نخواهی بسیچ ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای ز تن جامهٔ شرم برکنده ای نگویی مرا کز چه این روزگار گریزانی از من چو کاهل ز کار دو چشم ترا دیدنم سرمه بود کنون از چه گشتست آن سرمه دود گمانی که رازت ندانم همی ز چهرت چو نامه بخوانم همی زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست همی رنگ چهرت بگوید...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 15 - در مولود پسر جمشید گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:45
چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه نهانی ستاره جدا شد ز ماه پسر زاد یکی که گفتیش مهر فرود آمد اندر کنار از سپهر به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر به پیکر سروش و ، به چهره پدر دل و جان جم گشت ازو شادکام نهاد آن دلفروز را تور نام شه زابلش پور خواندی همی ز شادی برو جان فشاندی همی چو بالید و سالش ده و پنج شد بزرگی و فرهنگ را گنج شد...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 16 - پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
یکشنبه 22 تیر 1393 11:44
بر اورنگ بنشست شیدسب شاد به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ به رسم نیا نام کردش طورگ چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت به زور از نیا وز پدر در گذشت یلی شد که در خَمّ خام کمند گسستی سر زنده پیلان ز بند کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت ز بالای مه نیزه بفراشتی ز پهنای کُه خشت بگذاشتی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 17 - در مولود پهلوان گرشاسب گوید
یکشنبه 22 تیر 1393 11:43
چو بختش به هر کار منشور داد سپهرش یکی نامور پور داد بدان پورش آرام بفزود و کام گرانمایه را کرد گرشساب نام به خوبی چهر و به پاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن به روز نخستین چو یک ماهه بود به یک مه چو یک ساله بالا فزود چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور زره کرد پوشش به جای حریر به بازی کمان خواست...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 18 - آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:42
همان سال ضحاک کشورستان ز بابل بیامد به زابلستان به هندوستان خواست بردن سپاه که رفتی بدان بوم هر چندگاه درِ گنج اثرط سبک باز کرد سپه را به نزل و علف ساز کرد بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز سه منزل شد از پیش ضحاک باز فرود آوریدش به ایوان خویش سران را همه خواند مهمان خویش کیانی یکی جشن سازید و سور که آمد ز مینو بدان جشن...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 19 - هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک
یکشنبه 22 تیر 1393 11:41
تبیره زنان لشکر آراسته به دشت آمد و گرد شد خاسته سران سوی بازی گرفتند رای ببستند پیلان جنگی سرای به آماج و ناورد و مردی و زور نمودند هر یک دگرگونه شور برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر یکی بور چوگانی آورده زیر کمر چون دل عاشقان کرده تنگ چو ابروی خوبان کمانی به چنگ به گرز و سنان اسپ تازی گرفت به ناورد صدگونه بازی گرفت...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 20 - ترسانیدن گرشاسب از جادوی
یکشنبه 22 تیر 1393 11:40
بفرمود تا از شگفتی بسی نمودند گرشاسب را هر کسی ز تاریکی و آتش و باد و ابر ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر گذشت از میان همچو غرنده شیر چو زی اژدها ماند یک میل راه بدیدند در ره یکی دیده گاه برو خانه ای از گچ و خاره سنگ درش آهنین، راه دشوار و تنگ خروشان ز بامش یکی دیده دار که ای بیهشان نیست...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 21 - رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
یکشنبه 22 تیر 1393 11:38
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت چو بفراخت سر دیگری زد به خشم ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم دمید اژدها همچو ابر از نهیب چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب به سینه بدرید هامون ز هم سپر درربود از دلاور به دم زدش پهلوان نیزهای بر ز فر سنانش از قفا رفت یک رش به دَر دُم اژدها شد گسسته به درد برافشاند با...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 22 - خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
یکشنبه 22 تیر 1393 11:37
فرسته برون کرد گردی گزین بدادش عرابی نوندی به زین یکی دشت پیمان برّنده راغ به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم پری پوی و آهو تک و گور سم که اندام مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریا بُرو ره نورد به پستی چو آب و به بالا چو ابر شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر از اندیشه دل سبک پوی تر ز رای خردمند ره جوی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 23 - حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک
یکشنبه 22 تیر 1393 11:36
از آن پس چو ضحاک شد باز جای نشست و، نزد جز به آرام رای شهی بود در هند مهراج نام بزرگی به هرجای گسترده کام بهو نام خویشی بدش در سیاه ز دستش به شهر سرندیب شاه به مهراج هرگاه گفتی که بخت ترا داد تاج بزرگی و تخت توی شاخ قنوخ و رای برین ز هندوستان تا به دریای چین خدیو در تبت و رای هند توی و آنِ قنوج و دریای سند چرا گم کنی...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 24 - نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:35
بر آشفت و فرمود تابر حریر به اثرط یکی نامه سازد دبیر چو چشم قلم کرد سرمه ز قار ببد دیدنش روشن و دیده تار شد آن خامه از خطّ گیتی فروز دل شب نگارنده بر روی روز بسان یکی خرد گریان پسر خروشان و پویان و جویان پدر به دشتی در از شوره گم کرده راه ز گرما زبان کفته و رخ سیاه سَرِ نامه نام جهانبان نوشت خدایی که او ساخت هر خوب و...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 25 - پند دادن اثرط گرشاسب را
یکشنبه 22 تیر 1393 11:34
بدو گفت کز بدگمان برگسل به اندیشه بیدار کن چشم و دل چو دانش نداری به کاری درون نباشد ترا چاره از رهنمون تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ بر این جهان داد ده پادشاست دگر مردم پاک دانای راست ز هر درگه آنست بشکوهتر که از نامداران پُر انبوه تر به درگاه شه نامداران بساند چو تو نه، ولیکن سواران بس اند...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 26 - رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
یکشنبه 22 تیر 1393 11:34
سپهبد چو پندش سراسر شنود پذیرفت و ره را پسیچید زود هزار از یل نیزه زن زابلی گزین کرد با خنجر کابلی یلانی دلاور هزار از شمار ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار همه چرخ ناورد و اختر سنان همه حمله را با زمان هم عنان ره و رایشان رزم و کین ساختن هوا ریزش خون و خوی تاختن زره جامهشان روزوشب جای زین زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین بزد...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 27 - جنگ گرشاسب با ببر ژیان
یکشنبه 22 تیر 1393 11:33
خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه شب از سر بینداخت شعر سیاه سپاه از لب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند غَوِ پیشرو خاست اندر زمان که آمد به ره چار ببر دمان سپهبد همی راند بر پیل راست چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست به شبرنگ شولک درآورد پای گرایید با گرز گردی ز جای بغرّید چون تندر اندر بهار به کین روی بنهاد بر هر...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 28 - نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو
یکشنبه 22 تیر 1393 11:32
دبیر از قلم ابر انقاس کرد سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد درخت گل دانش از جوی مشک همی کاشت بر دشت کافور خشک نخست از جهان آفرین کرد یاد که دانای دازست و دارای داد جهان زوست پرپیکر خوبوزشت روان راتن او داد و تن را سرشت ز خورشید مر روز را مایه کرد شب قیرگون خاک را سایه کرد زمین بسته بر نقطه کار اوست تک چرخ بر پویه پرگار...
-
اسدی توسی » گرشاسپنامه » 29 - جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
یکشنبه 22 تیر 1393 11:31
بدو گفت مهراج کآی سرفراز بمان تا سپه یکسر آرام فراز یل نیو گفتا نباید سپاه تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه دل و گرز و بازو مرا یار بس نخواهم جز ایزد نگهدار کس به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ بدین گاو تازان نمایند جنگ که ترسیدگانند گاه ستیز همیشه ز خیل بهو در گریز زنانند در پیش مردان مرد بود اسپشان گاو روز نبرد هم اندر بَر...