چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

رباعیات شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم - بخش پنجم


 

می‌رست زدشت خاوران لالهٔ آل

چون دانهٔ اشک عاشقان در مه و سال

بنمود چو روی دوست از پرده جمال

چون صورت حال من شدش صورت حال


 

یا رب به علی بن ابی طالب و آل

آن شیر خدا و بر جهان جل جلال

کاندر سه مکان رسی به فریاد همه

اندر دم نزع و قبر هنگام سؤال


 

گر با غم عشق سازگار آید دل

بر مرکب آرزو سوار آید دل

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق

ور عشق نباشد به چه کار آید دل


 

هر جا که وجود کرده سیرست ای دل

می‌دان به یقین که محض خیرست ای دل

هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود

پس شر همه مقتضای غیرست ای دل


 

چندت گفتم که دیده بردوز ای دل

در راه بلا فتنه میندوز ای دل

اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل

تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل

 
 

در عشق چه به ز بردباری ای دل

گویم به تو یک سخن زیاری ای دل

هر چند رسد ز یار خواری ای دل

زنهار به روی او نیاری ای دل

 
 

با خود در وصل تو گشودن مشکل

دل را به فراق آزمودن مشکل

مشکل حالی و طرفه مشکل حالی

بودن مشکل با تو، نبودن مشکل

 
 

با اهل زمانه آشنایی مشکل

با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل

از جان و جهان قطع نمودن آسان

در هم زدن دل به جدایی مشکل


 

بر لوح عدم لوایح نور قدم

لایح گردید و نه درین سر محرم

حق را مشمر جدا ز عالم زیراک

عالم در حق حقست و حق در عالم

 
 

گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم

موجود شوم ز عشق تو من ز عدم

جانی دارم ز عشق تو کرده رقم

خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم


 

من دانگی و نیم داشتم حبهٔ کم

دو کوزه نبید خریده‌ام پارهٔ کم

بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم

تا کی گویی قلندری و غم و غم

 
 

از گردش افلاک و نفاق انجم

سر رشتهٔ کار خویشتن کردم گم

از پای فتاده‌ام مرا دست بگیر

ای قبلهٔ هفتم ای امام هشتم

 
 

هم در ره معرفت بسی تاخته‌ام

هم در صف عالمان سر انداخته‌ام

چون پرده ز پیش خویش برداشته‌ام

بشناخته‌ام که هیچ نشناخته‌ام

 
 

حک کردنی است آنچه بنگاشته‌ام

افگندنی است آنچه برداشته‌ام

باطل بودست آنچه پنداشته‌ام

حاصل که به هرزه عمر بگذاشته‌ام

 
 

بستم دم مار و دم عقرب بستم

نیش و دمشان بیکدگر پیوستم

شجن قرنین قرنین خواندم

بر نوح نبی سلام دادم رستم


 

گر من گنه جمله جهان کردستم

عفو تو امیدست که گیرد دستم

گفتی که به روز عجز دستت گیرم

عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم


 

تب را شبخون زدم در آتش کشتم

یک چند به تعویذ کتابش کشتم

بازش یک بار در عرق کردم غرق

چون لشکر فرعون در آبش کشتم

 
 

دیریست که تیر فقر را آماجم

بر طارم افلاک فلاکت تاجم

یک شمه ز مفلسی خود برگویم

چندانکه خدا غنیست من محتاجم

 
 

رنجورم و در دل از تو دارم صد غم

بی لعل لبت حریف دردم همه دم

زین عمر ملولم من مسکین غریب

خواهد شود آرامگهم کوی عدم

 
 

هر چند به صورت از تو دور افتادم

زنهار مبر ظن که شدی از یادم

در کوی وفای تو اگر خاک شوم

زانجا نتواند که رباید بادم

 
 

دی بر سر گور ذله غارت گردم

مر پاکان را جنب زیارت کردم

شکرانهٔ آنکه روزه خوردم رمضان

در عید نماز بی طهارت کردم


 

یا رب من اگر گناه بی حد کردم

دانم به یقین که بر تن خود کردم

از هرچه مخالف رضای تو بود

برگشتم و توبه کردم و بد کردم

 
 

تا چند به گرد سر ایمان گردم

وقتست کز افعال پشیمان گردم

خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب

کافرتر از آنم که مسلمان گردم

 
 

عودم چو نبود چوب بید آوردم

روی سیه و موی سپید آوردم

چون خود گفتی که ناامیدی کفرست

فرمان تو بردم و امید آوردم

 
 

اندوه تو از دل حزین می‌دزدم

نامت ز زبان آن و این می‌دزدم

می‌نالم و قفل بر دهان می‌فگنم

می‌گردیم و خون در آستین می‌دزدم

 
 

گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم

چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم

غم سوی تو هرگز گذری می‌نکند

آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم


 

آنان که به نام نیک می‌خوانندم

احوال درون بد نمی‌دانندم

گز زانکه درون برون بگردانندم

مستوجب آنم که بسوزانندم

 
 

چونان شده‌ام که دید نتوانندم

تا پیش توای نگار بنشانندم

خورشید تویی به ذره من مانندم

چون ذره به خورشید همی‌دانندم



 

گر خلق چنانکه من منم دانندم

همچون سگ ز در بدر رانندم

ور زانکه درون برون بگردانندم

مستوجب آنم که بسوزانندم

  

آن دم که حدیث عاشقی بشنودم

جان و دل و دیده را به غم فرسودم

می‌پنداشتم عاشق و معشوق دواند

چون هر دو یکیست من خود احول بودم

 
 

عمری به هوس باد هوی پیمودم

در هر کاری خون جگر پالودم

در هر چه زدم دست زغم فرسودم

دست از همه باز داشتم آسودم

 
 

من از تو جدا نبوده‌ام تا بودم

اینست دلیل طالع مسعودم

در ذات تو ناپدیدم ار معدومم

وز نور تو ظاهرم اگر موجودم


 

هرگز نبود شکست کس مقصودم

آزرده نشد دلی ز من تا بودم

صد شکر که چشم عیب بینم کورست

شادم که حسود نیستم محسودم

 
 

در وصل تو پیوسته به گلشن بودم

در هجر تو با ناله و شیون بودم

گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو

ای دوست مگر چشم بدت من بودم

 
 

در کوی تو من سوخته دامن بودم

وز آتش غم سوخته خرمن بودم

آری جانا دوش به بامت بودم

گفتی دزدست دزد نبد من بودم


 

یک چند دویدم و قدم فرسودم

آخر بی تو پدید نامد سودم

تا دست به بیعت وفایت سودم

در خانه نشستم و فرو آسودم

 
 

ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم

وز مردن و زیستن تویی مقصودم

تو دیر بزی که من برفتم ز میان

گر من گویم، ز من تویی مقصودم

 
 

در خواب جمال یار خود میدیدم

وز باغ وصال او گلی می‌چیدم

مرغ سحری زخواب بیدارم کرد

ای کاش که بیدار نمی‌گردیدم

 
 

روزی ز پی گلاب می‌گردیدم

پژمرده عذار گل در آتش دیدم

گفتم که چه کرده‌ای که میسوزندت

گفتا که درین باغ دمی خندیدم

 
 

دیشب که بکوی یار می‌گردیدم

دانی که پی چه کار می‌گردیدم

قربان خلاف وعده‌اش می‌گشتم

گرد سر انتظار می‌گردیدم

 

 

گر در سفرم تویی رفیق سفرم

ور در حضرم تویی انیس حضرم

القصه بهر کجا که باشد گذرم

جز تو نبود هیچ کسی در نظرم

 
 

از هجر تو ای نگار اندر نارم

می‌سوزم ازین درد و دم اندر نارم

تا دست به گردن تو اندر نارم

آغشته به خون چو دانه اندر نارم

 

 

گر دست تضرع به دعا بردارم

بیخ و بن کوهها ز جا بردارم

لیکن ز تفضلات معبود احد

فاصبر صبرا جمیل را بردارم

 
 

یا رب چو به وحدتت یقین می‌دارم

ایمان به تو عالم آفرین می‌دارم

دارم لب خشک و دیدهٔ تر بپذیر

کز خشک و تر جهان همین می‌دارم

 
 

از خاک درت رخت اقامت نبرم

وز دست غمت جان به سلامت نبرم

بردار نقاب از رخ و بنمای جمال

تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم

 
 

آزرده ترم گر چه کم آزار ترم

بی یار ترم گر چه وفادار ترم

با هر که وفا و صبر من کردم بیش

سبحان الله به چشم او خوارترم

 
 

ساقی اگرم می ندهی می‌میرم

ور ساغر می ز کف نهی می‌میرم

پیمانهٔ هر که پر شود می‌میرد

پیمانهٔ من چو شد تهی می‌میرم


 

نه از سر کار با خلل می‌ترسم

نه نیز ز تقصیر عمل می‌ترسم

ترسم ز گناه نیست آمرزش هست

از سابقهٔ روز ازل می‌ترسم

 
 

تا ظن نبری کز آن جهان می‌ترسم

وز مردن و از کندن جان می‌ترسم

چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو

من خویش پرستم و از آن می‌ترسم



 

مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم

پیدا و نهان چو شمع در فانوسم

القصه درین چمن چو بید مجنون

می‌بالم و در ترقی معکوسم


 

عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم

در عاشقی و باده پرستی کوشم

تا هشیارم نشسته با اغیارم

چون بی‌هوشم به یار هم آغوشم

 
 

یک روز بیوفتی تو در میدانم

آن روز هنوز در خم چوگانم

گفتی سخنی و کوفتی برجانم

آن کشت مرا و من غلام آنم


 

از جملهٔ دردهای بی درمانم

وز جملهٔ سوز داغ بی پایانم

سوزنده‌تر آنست که چون مردم چشم

در چشم منی و دیدنت نتوانم

 
 

زان دم که قرین محنت وافغانم

هر لحظه ز هجران به لب آید جانم

محروم ز خاک آستانت زانم

کز سیل سرشک خود گذر نتوانم

 

 

بی‌مهری آن بهانه‌جو می‌دانم

بی درد و ستم عادت او می‌دانم

جز جور و جفا عادت آن بدخو نی

من شیوهٔ یار خود نکو می‌دانم

 
 

رویت بینم چو چشم را باز کنم

تن دل شودم چو با تویی راز کنم

جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی

هر جا که به نام خلق آواز کنم

 
 

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم

دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم

خواهم که دلم به دیگری میل کند

من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم

 
 

بی روی تو رای استقامت نکنم

کس را به هوای تو ملامت نکنم

در جستن وصل تو اقامت نکنم

از عشق تو توبه تا قیامت نکنم

 
 

از بیم رقیب طوف کویت نکنم

وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم

لب بستم و از پای نشستم اما

این نتوانم که آرزویت نکنم

 
 

با چشم تو یاد نرگس‌تر نکنم

بی‌لعل تو آرزوی کوثر نکنم

گر خضر به من بی تو دهد آب حیات

کافر باشم که بی تو لب تر نکنم

 

 

یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم

نامت برم ار خیزم اگر بنشینم

با یاد تو خو کرده‌ام ای دوست چنانک

در هرچه نظر کنم ترا می‌بینم


 

آن بخت ندارم که به کامت بینم

یا در گذری هم به سلامت بینم

وصل تو بهیچگونه دستم ناید

نامت بنویسم و به نامت بینم

 
 

تا بردی ازین دیار تشریف قدوم

بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم

این قصه مرا کشت که هنگام وداع

از دولت دیدار تو گشتم محروم

 
 

غمناکم و از کوی تو با غم نروم

جز شاد و امیدوار و خرم نروم

از درگه همچو تو کریمی هرگز

نومید کسی نرفت و من هم نروم


 

هر چند گهی زعشق بیگانه شوم

با عافیت کنشت و همخانه شوم

ناگاه پری‌رخی بمن بر گذرد

برگردم زان حدیث و دیوانه شوم


 

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم

محتاج برادران و خویشان نشوم

بی منت خلق خود مرا روزی ده

تا از در تو بر در ایشان نشوم

 
 

هیهات که باز بوی می می‌شنوم

آوازهٔ های و هوی و هی می‌شنوم

از گوش دلم سر الهی هر دم

حق میگوید ولی ز نی می‌شنوم


 

دانی که چها چها چها میخواهم

وصل تو من بی سر و پا می‌خواهم

فریاد و فغان و ناله‌ام دانی چیست

یعنی که ترا ترا ترا می‌خواهم

 
 

ای دوست طواف خانه‌ات می‌خواهم

بوسیدن آستانه‌ات می‌خواهم

بی‌منت خلق توشه این ره را

می‌خواهم و از خزانه‌ات می‌خواهم

 
 

نی باغ به بستان نه چمن می‌خواهم

نی سرو و نه گل نه یاسمن می‌خواهم

خواهم زخدای خویش کنجی که در آن

من باشم و آن کسی که من می‌خواهم

 
 

در کوی تو سر در سر خنجر بنهم

چون مهرهٔ جان عشق تو در بر بنهم

نامردم اگر عشق تو از دل بکنم

سودای تو کافرم گر از سر بنهم

 
 

دارم ز خدا خواهش جنات نعیم

زاهد به ثواب و من به امید عظیم

من دست تهی میروم او تحفه به دست

تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم

 
 

دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم

کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم

نی نی غلطم که صفحه‌ای بود از سیم

مشکین رقمش معطر از خلق کریم


 

با یاد تو با دیدهٔ تر می‌آیم

وز بادهٔ شوق بی‌خبر می‌آیم

ایام فراق چون به سرآمده‌است

من نیز به سوی تو به سر می‌آیم

 
 

با یاد تو با دیدهٔ تر می‌آیم

وز بادهٔ شوق بی‌خبر می‌آیم

ایام فراق چون به سرآمده‌است

من نیز به سوی تو به سر می‌آیم


 

هر چند زکار خود خبردار نه‌ایم

بیهوده تماشاگر گلزار نه‌ایم

بر حاشیهٔ کتاب چون نقطهٔ شک

بی کارنه‌ایم اگر چه در کار نه‌ایم

 
 

افسوس که ما عاقبت اندیش نه‌ایم

داریم لباس فقر و درویش نه‌ایم

این کبر و منی جمله از آنست که ما

قانع به نصیب و قسمت خویش نه‌ایم

 
 

مادر ره سودای تو منزل کردیم

سوزیست در آتشی که در دل کردیم

در شهر مرامیان چشم می‌خوانند

نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم

 
 

هر چند که دل به وصل شادان کردیم

دیدیم که خاطرت پریشان کردیم

خوش باش که ما خوی به هجران کردیم

بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم

 

 

ما طی بساط ملک هستی کردیم

بی نقض خودی خداپرستی کردیم

بر ما می وصل نیک می‌پیوندد

تف بر رخ می که زود مستی کردیم

 
 

جانا من و تو نمونهٔ پرگاریم

سر گر چه دو کرده‌ایم یک تن داریم

بر نقطه روانیم کنون چون پرگار

در آخر کار سر بهم باز آریم


 

ما با می و مستی سر تقوی داریم

دنیی طلبیم و میل عقبی داریم

کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست

اینست که ما نه دین نه دنیی داریم

 
 

شمعم که همه نهان فرو می‌گریم

می‌خندم و هر زمان فرو می‌گریم

چون هیچ کس از گریه من آگه نیست

خوش خوش بمیان جان فرو می‌گریم


 

ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم

تا سر داریم در غمت دربازیم

گر تو سر ما بی سر و سامان داری

ماییم و سری در قدمت اندازیم