چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

رباعیات شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم - بخش چهارم


 

دلبر دل خسته رایگان می‌خواهد

بفرستم گر دلش چنان می‌خواهد

وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم

تا مژده که آورد که جان میخواهد

 
 

ار کشتن من دو چشم مستت خواهد

شک نیست که طبع بت پرستت خواهد

ترسنده از آنم که اگر بر دستت

من کشته شوم که عذر دستت خواهد


 

دل وصل تو ای مهر گسل می‌خواهد

ایام وصال متصل می‌خواهد

مقصود من از خدای باشد وصلت

امید چنان شود که دل می‌خواهد

 
 

یک نیم رخت الست منکم ببعید

یک نیم دگر ان عذابی لشدید

بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت

من مات من العشق فقد مات شهید

 
 

آورد صبا گلی ز گلزار امید

یا روح قدس شهپری افگند سفید

یا کرد صبا شق ورقی از خورشید

یا نامهٔ یارست که آورد نوید

 
 

گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید

فی‌الحال دلم خون شد و از دیده چکید

چشم تو نکو شود به من چون نگری

تا کور شود هر آنکه نتواند دید

 
 

هر چند که دیده روی خوب تو ندید

یک گل ز گلستان وصال تو نچید

اما دل سودا زده در مدت عمر

جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید

 
 

معشوقهٔ خانگی به کاری ناید

کودل برد و روی به کس ننماید

معشوقه خراباتی و مطرب باید

تا نیم شبان زنان و کوبان آید


 

یاد تو کنم دلم به فریاد آید

نام تو برم عمر شده یاد آید

هرگه که مرا حدیث تو یاد آید

با من در و دیوار به فریاد آید


 

در باغ روم کوی توام یاد آید

بر گل نگرم روی توام یاد آید

در سایهٔ سرو اگر دمی بنشینم

سرو قد دلجوی توام یاد آید

 
 

پیریم ولی چو عشق را ساز آید

هنگام نشاط و طرب و ناز آید

از زلف رسای تو کمندی فگنیم

بر گردن عمر رفته تا باز آید

 
 

در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید

از حال بهشتیان مرا ننگ آید

ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند

صحرای بهشت بر دلم تنگ آید


 

ای خواجه ز فکر گور غم می‌باید

اندر دل و دیده سوز و نم می‌باید

صد وقت برای کار دنیا داری

یک وقت به فکر گور هم می‌باید


 

چشمی به سحاب همنشین می‌باید

خاطر به نشاط خشمگین می‌باید

سر بر سر دار و سینه بر سینهٔ تیغ

آسایش عاشقان چنین می‌باید

 
 

ای عشق به درد تو سری می‌باید

صید تو ز من قوی‌تری می‌باید

من مرغ به یک شعله کبابم بگذار

کین آتش را سمندری می‌باید

 
 

آسان گل باغ مدعا نتوان چید

بی سرزنش خار جفا نتوان چید

بشکفته گل مراد بر شاخ امید

تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید

 
 

جانم به لب از لعل خموش تو رسید

از لعل خموش باده نوش تو رسید

گوش تو شنیده‌ام که دردی دارد

درد دل من مگر به گوش تو رسید


 

گلزار وفا ز خار من می‌روید

اخلاص ز رهگذار من می‌روید

در فکر تو دوش سر به زانو بودم

امروز گل از کنار من می‌روید


 

یا رب بدو نور دیدهٔ پیغمبر

یعنی بدو شمع دودمان حیدر

بر حال من از عین عنایت بنگر

دارم نظر آنکه نیفتم ز نظر

 
 

تا چند حدیث قامت و زلف نگار

تا کی باشی تو طالب بوس و کنار

گر زانکه نه‌ای دروغزن عاشق‌وار

در عشق چو او هزار چون او بگذار

 
 

چشمم که نداشت تاب نظارهٔ یار

شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار

در سیل سرشک عکس رخسارش دید

نقش عجبی بر آب زد آخر کار

 
 

سر رشته دولت ای برادر به کف آر

وین عمر گرامی به خسارت مگذار

دایم همه جا با همه کس در همه کار

میدار نهفته چشم دل جانب یار

 
 

هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار

در رشتهٔ جان خود کشم گوهروار

گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار

یعنی که نمی‌زنم نفس جز بشمار

 
 

یا رب بگشا گره ز کار من زار

رحمی که زعقل عاجزم در همه کار

جز در گه تو کی بودم در گاهی

محروم ازین درم مکن یا غفار

 
 

بستان رخ تو گلستان آرد بار

لعل تو حیوت جاودان آرد بار

بر خاک فشان قطره‌ای از لعل لبت

تا بوم و بر زمانه جان آرد بار

 
 

گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار

گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار

گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل

گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار

 
 

یا رب در دل به غیر خود جا مگذار

در دیدهٔ من گرد تمنا مگذار

گفتم گفتم ز من نمی‌آید هیچ

رحمی رحمی مرا به من وامگذا

 
 

ناقوس نواز گر ز من دارد عار

سجاده نشین اگر ز من کرده کنار

من نیز به رغم هر دو انداخته‌ام

تسبیح در آتش، آتش اندر زنار

 
 

با یار موافق آشنایی خوشتر

وز همدم بی‌وفا جدایی خوشتر

چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست

پیوند به ملک بینوایی خوشتر

 
 

یا رب به کرم بر من درویش نگر

در من منگر در کرم خویش نگر

هر چند نیم لایق بخشایش تو

بر حال من خستهٔ دلریش نگر

 
 

لذات جهان چشیده باشی همه عمر

با یار خود آرمیده باشی همه عمر

هم آخر عمر رحلتت باید کرد

خوابی باشد که دیده باشی همه عمر

 
 

امروز منم به زور بازو مغرور

یکتایی من بود به عالم مشهور

من همچو زمردم عدو چون افعی

در دیدهٔ من نظر کند گردد کور

 
 

ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور

یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور

از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر

وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور

 
 

خورشید چو بر فلک زند رایت نور

در پرتو آن خیره شود دیده ز دور

و آن دم که کند ز پردهٔ ابر ظهور

فالناظر یجتلیه من غیر قصور

 
 

گر دور فتادم از وصالت به ضرور

دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور

خاصیت سایهٔ تو دارم که مدام

نزدیک توام اگر چه می‌افتم دور


 

هر لقمه که بر خوان عوانست مخور

گر نفس ترا راحت جانست مخور

گر نفس ترا عسل نماید بمثل

آن خون دل پیر زنانست مخور


 

در بارگه جلالت ای عذر پذیر

دریاب که من آمده‌ام زار و حقیر

از تو همه رحمتست و از من تقصیر

من هیچ نیم همه تویی دستم گیر

 
 

شمشیر بود ابروی آن بدر منیر

و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر

از یک سو شیر و از دگر سو شمشیر

مسکین دل من میان شیر و شمشیر


 

مجنون و پریشان توام دستم گیر

سرگشته و حیران توام دستم گیر

هر بی سر و پا چو دستگیری دارد

من بی سر و سامان توام دستم گیر

 
 

ای فضل تو دستگیر من، دستم گیر

سیر آمده‌ام ز خویشتن، دستم گیر

تا چند کنم توبه و تا کی شکنم

ای توبه ده و توبه شکن، دستم گیر

 
 

گفتم که: دلم، گفت: کبابی کم گیر

گفتم: چشمم، گفت: سرابی کم گیر

گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق

بسیار خرابست، خرابی کم گیر


 

آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر

چون طالب منزلی تو در راه بمیر

عشقست بسان زندگانی ور نه

زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر

 
 

تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز

نی کار کنم نه روزه دارم نه نماز

چون با تو بوم مجاز من جمله نماز

چون بی تو بوم نماز من جمله مجاز


 

در هر سحری با تو همی گویم راز

بر درگه تو همی کنم عرض نیاز

بی منت بندگانت ای بنده نواز

کار من بیچارهٔ سرگشته بساز

 
 

من بودم دوش و آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود و از وی همه ناز

شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید

شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز


 

ای سر تو در سینه هر محرم راز

پیوسته در رحمت تو بر همه باز

هر کس که به درگاه تو آورد نیاز

محروم ز درگاه تو کی گردد باز

 
 

گر چشم تو در مقام ناز آید باز

بیمار تو بر سر نیاز آید باز

ور حسن تو یک جلوه کند بر عارف

از راه حقیقت به مجاز آید باز

 
 

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز

جان جز سخن عشق نگوید هرگز

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی در آن نروید هرگز


 

دانی که مرا یار چه گفتست امروز

جز ما به کسی در منگر دیده بدوز

از چهره خویش آتشی افروزد

یعنی که بیا و در ره دوست بسوز


 

جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز

تا پیشتر از مرگ بمیری دو سه روز

دنیا زن پیریست چه باشد ار تو

با پیر زنی انس نگیری دو سه روز

 
 

دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز

رفتم بر آن یار و مه مهرانگیز

من جای نکرده گرم گردون به ستیز

زد بانگ که هان چند نشینی برخیز

 
 

الله، به فریاد من بی کس رس

فضل و کرمت یار من بی کس بس

هر کس به کسی و حضرتی مینازد

جز حضرت تو ندارد این بی کس کس


 

ای جملهٔ بی کسان عالم را کس

یک جو کرمت تمام عالم را بس

من بی کسم و تو بی کسان را یاری

یا رب تو به فریاد من بی کس رس

 
 

نوروز شد و جهان برآورد نفس

حاصل زبهار عمر ما را غم و بس

از قافلهٔ بهار نامد آواز

تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس


 

دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس

صد واقعه در کمین بیامرز و مپرس

شرمنده شوم اگر بپرسی عملم

یا اکرم‌اکرمین بیامرز و مپرس

 
 

در دل دردیست از تو پنهان که مپرس

تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس

با این همه حال و در چنین تنگدلی

جا کرده محبت تو چندانکه مپرس

 
 

ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس

جان را به تو اشتیاق چندان که مپرس

آن دست که داشتم به دامان وصال

بر سر زدم از فراق چندان که مپرس


 

شاها ز دعای مرد آگاه بترس

وز سوز دل و آه سحرگاه بترس

بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو

از آمدن سیل به ناگاه بترس

 
 

اندر صف دوستان ما باش و مترس

خاک در آستان ما باش و مترس

گر جمله جهان قصد به جان تو کنند

فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس

 
 

ای آینهٔ ذات تو ذات همه کس

مرآت صفات تو صفات همه کس

ضامن شدم از بهر نجات همه کس

بر من بنویس سیئات همه کس


 

ای واقف اسرار ضیمر همه کس

در حالت عجز دستگیر همه کس

یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر

ای توبه ده و عذرپذیر همه کس


 

تا در نزنی به هرچه داری آتش

هرگز نشود حقیقت حال تو خوش

اندر یک دل دو دوستی ناید خوش

ما را خواهی خطی به عالم درکش

 
 

چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش

از نسبت افعال به خود باش خمش

شیرین مثلی شنو مکن روی ترش

ثبت العرش اولا ثم انقش

 
 

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

چون رنده ز کار خویش بی‌بهره مباش

تعلیم ز اره گیر در امر معاش

نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش


 

در میدان آ با سپر و ترکش باش

سر هیچ بخود مکش بما سرکش باش

گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش

تو شاد بزی و در میانه خوش باش


 

گر قرب خدا میطلبی دلجو باش

وندر پس و پیش خلق نیکوگو باش

خواهی که چو صبح صادق‌القول شوی

خورشید صفت با همه کس یک رو باش


 

شاهی‌طلبی برو گدای همه باش

بیگانه زخویش و آشنای همه باش

خواهی که ترا چو تاج بر سر دارند

دست همه گیر و خاک پای همه باش

 
 

از قد بلند یار و زلف پستش

وز نرگس بی خمار بی می‌مستش

ترسا بکلیسیای گبرم بینی

ناقوس بدستی و بدستی دستش

 
 

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش

در دیده تویی و گر نه نه جیحون کنمش

امید وصال تست جان را ورنه

از تن به هزار حیله بیرون کنمش

 
 

سودای توام در جنون می زد دوش

دریای دو دیده موج خون میزد دوش

در نیم شبی خیل خیال تو رسید

ورنه جانم خیمه برون میزد دوش


 

دارم گنهان ز قطره باران بیش

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش

آواز آید که سهل باشد درویش

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش


 

در خانه خود نشسته بودم دلریش

وز بار گنه فگنده بودم سر پیش

بانگی آمد که غم مخور ای درویش

تو در خور خود کنی و ما در خور خویش

 
 

شوخی که به دیده بود دایم جایش

رفت از نظرم سر و قد رعنایش

گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم

چندان که زاشک آبله شد بر پایش

 
 

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش

چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش

کس دشمن من نیست منم دشمن خویش

ای وای من و دست من و دامن خویش

 
 

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض

حقا که همین بود و همینست غرض

کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز

فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض

 
 

ای بر سر حرف این و آن نازده خط

پندار دویی دلیل بعدست بخط

در جملهٔ کاینات بی سهو و غلط

یک عین فحسب دان و یک ذات فقط

 
 

گشتی به وقوف بر مواقف قانع

شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع

هرگز نشود تا نکنی کشف حجب

انوار حقیقت از مطالع طالع

 
 

کی باشد و کی لباس هستی شده شق

تابان گشته جمال وجه مطلق

دل در سطوات نور او مستهلک

جان در غلبات شوق او مستغرق


 

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق

جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق

چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن

شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

 
 

بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق

زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق

حقا که به عهدها نیایم بیرون

از عهدهٔ حق گزاری یک دمه عشق


 

ما را شده‌است دین و آیین همه عشق

بستر همه محنتست و بالین همه عشق

سبحان الله رخی و چندین همه حسن

انالله دلی و چندین همه عشق


 

خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک

هستند پی قطرهٔ آبی غمناک

سقای سحاب را بفرما از لطف

تا آب زند بر سر این مشتی خاک

 
 

دامان غنای عشق پاک آمد پاک

زآلودگی نیاز با مشتی خاک

چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست

گر ما و تو در میان نباشیم چه باک


 

گر فضل کنی ندارم از عالم باک

ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک

روزی صدبار گویم ای صانع پاک

مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک


 

بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ

بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ

آن رو سیهم که باشد از بودن من

دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ

 
 

تا شیر بدم شکار من بود پلنگ

پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ

تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ

از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ

 
 

در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ

شد دست زکار و ماند پا از رفتار

این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ

 
 

دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ

چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ

آن چشم ببست بی توام دیده به خون

و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ

 
 

پرسید کسی منزل آن مهر گسل

گفتم که: دل منست او را منزل

گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او

پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل

 
 

درماند کسی که بست در خوبان دل

وز مهر بتان نگشت پیوند گسل

در صورت گل معنی جان دید و بماند

پای دل او تا به قیامت در گل

 
 

شیدای ترا روح مقدس منزل

سودای ترا عقل مجرد محمل

سیاح جهان معرفت یعنی دل

در بحر غمت دست به سر پای به گل

 
 

ای عهد تو عهد دوستان سر پل

از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل

پر مشغله و میان تهی همچو دهل

ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل


 

در باغ کجا روم که نالد بلبل

بی تو چه کنم جلوهٔ سرو و سنبل

یا قد تو هست آنچه میدارد سرو

یا روی تو هست آنچه میدارد گل

 
 

ای چارده ساله مه که در حسن و جمال

همچون مه چارده رسیدی بکمال

یا رب نرسد به حسنت آسیب زوال

در چارده سالگی بمانی صد سال