چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

رباعیات شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم - بخش ششم


 

در مصطبها درد کشان ما باشیم

بدنامی را نام و نشان ما باشیم

از بد بترانی که تو شان می‌بینی

چون نیک ببینی بدشان ما باشیم

 
 

ببرید ز من نگار هم خانگیم

بدرید به تن لباس فرزانگیم

مجنون به نصیحت دلم آمده‌است

بنگر به کجا رسیده دیوانگیم

 
 

من لایق عشق و درد عشق تو نیم

زنهار که هم نبرد عشق تو نیم

چون آتش عشق تو بر آرد شعله

من دانم و من که مرد عشق تو نیم

 
 

ما قبلهٔ طاعت آن دو رو می‌دانیم

ایمان سر زلف مشکبو می‌دانیم

با این همه دلدار به ما نیکو نیست

ما طالع خویش را نکو می‌دانیم


 

در حضرت پادشاه دوران ماییم

در دایرهٔ وجود سلطان ماییم

منظور خلایقست این سینهٔ ما

پس جام جهان نمای خلقان ماییم

 
 

افتاده منم به گوشهٔ بیت حزن

غمهای جهان مونس غمخانهٔ من

یا رب تو به فضل خویش دندانم را

بخشای به روح حضرت ویس قرن

 
 

ای دوست ترا به جملگی گشتم من

حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن

گر تو زوجود خود برون جستی پاک

شاید صنما به جای تو هستم من


 

بگریختم از عشق تو ای سیمین تن

باشد که زغم باز رهم مسکین من

عشق آمد واز نیم رهم باز آورد

مانندهٔ خونیان رسن در گردن

 
 

ای خالق ذوالجلال وحی رحمان

سازندهٔ کارهای بی سامانان

خصمان مرا مطیع من می‌گردان

بی‌رحمان را رحیم من می‌گردان

 
 

جانست و زبانست زبان دشمن جان

گر جانت بکارست نگه‌دار زبان

شیرین سخنی بگفت شاه صنمان

سر برگ درختست، زبان باد خزان

 
 

چندین چه زنی نظاره گرد میدان

اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان

تا هر که در آید بنهد او دل و جان

فارغ چه کند گرد سرای سلطان

 
 

رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان

گفتا: از غیر دوست بر بند زبان

گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر

گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان

 
 

رویت دریای حسن و لعلت مرجان

زلفت عنبر صدف دهان در دندان

ابرو کشتی و چین پیشانی موج

گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان


 

فریاد و فغان که باز در کوی مغان

می‌خواره ز می نه نام یابد نه نشان

زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان

گشتست نهان گشتن او نیز نهان

 
 

هستی به صفاتی که درو بود نهان

دارد سریان در همه اعیان جهان

هر وصف زعینی که بود قابل آن

بر قدر قبول عین گشتست عیان

 
 

آن دوست که هست عشق او دشمن جان

بر باد همی دهد غمش خرمن جان

من در طلبش دربدر و کوی به کوی

او در دل و کرده دست در گردن جان

 
 

یا رب ز قناعتم توانگر گردان

وز نور یقین دلم منور گردان

روزی من سوختهٔ سرگردان

بی منت مخلوق میسر گردان

 
 

یا رب زدو کون بی‌نیازم گردان

وز افسر فقر سرفرازم گردان

در راه طلب محرم رازم گردان

زان ره که نه سوی تست بازم گردان

 
 

یا رب ز کمال لطف خاصم گردان

واقف بحقایق خواصم گردان

از عقل جفا کار دل افگار شدم

دیوانهٔ خود کن و خلاصم گردان


 

در درویشی هیچ کم و بیش مدان

یک موی تو در تصرف خویش مدان

و آنرا که بود روی به دنیا و به دین

در دوزخ یا بهشت درویش مدان

 
 

دنیا گذران، محنت دنیا گذران

نی بر پدران ماند و نی بر پسران

تا بتوانی عمر به طاعت گذران

بنگر که فلک چه میکند با دگران

 
 

یا رب تو مرا به یار دمساز رسان

آوازهٔ دردم بهم آواز رسان

آن کس که من از فراق او غمگینم

او را به من و مرا به او بازرسان

 
 

بر گوش دلم ز غیب آواز رسان

مرغ دل خسته را به پرواز رسان

یا رب که به دوستی مردان رهت

این گمشدهٔ مرا به من باز رسان

 
 

قومی که حقست قبلهٔ همتشان

تا سر داری مکش سر از خدمتشان

آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر

خاصیت تریاق دهد صحبتشان

 
 

فریاد ز شب روی و شب رنگیشان

وز چشم سیاه و صورت زنگیشان

از اول شب تا به دم آخر شب

اینها همه در رقص و منم چنگیشان

 
 

رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان

دیدار تو بی حجاب دیدن نتوان

مادام که در کمال اشراق بود

سر چشمهٔ آفتاب دیدن نتوان

 
 

بحریست وجود جاودان موج زنان

زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان

از باطن بحر موج بین گشته عیان

بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان

 
 

حاصل زدر تو دایما کام جهان

لطف تو بود باعث آرام جهان

با فیض خدا تا بابد تابان باد

مهر علمت مدام بر بام جهان

 
 

بنگر به جهان سر الهی پنهان

چون آب حیات در سیاهی پنهان

پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه

شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان

 
 

چون حق به تفاصیل شئون گشت بیان

مشهود شد این عالم پر سود و زیان

گر باز روند عالم و عالمیان

با رتبهٔ اجمال حق آیند عیان

 
 

سودت نکند به خانه در بنشستن

دامنت به دامنم بباید بستن

کان روز که دست ما به دامان تواست

ما را نتوان ز دامنت بگسستن

 
 

پل بر زبر محیط قلزم بستن

راه گردش به چرخ و انجم بستن

نیش و دم مار و دم کژدم بستن

بتوان نتوان دهان مردم بستن

 
 

از ساحت دل غبار کثرت رفتن

به زانکه به هرزه در وحدت سفتن

مغرور سخن مشو که توحید خدا

واحد دیدن بود نه واحد گفتن

 
 

عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن

وین در به سر الماس نشاید سفتن

سوداست که می‌پزیم والله که عشق

بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن

 
 

از باده بروی شیخ رنگ آوردن

اسلام ز جانب فرنگ آوردن

ناقوس به کعبه در درنگ آوردن

بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن


 

تا لعل تو دلفروز خواهد بودن

کارم همه آه و سوز خواهد بودن

گفتی که بخانهٔ تو آیم روزی

آن روز کدام روز خواهد بودن

 
 

سهلست مرا بر سر خنجر بودن

یا بهر مراد خویش بی سر بودن

تو آمده‌ای که کافری را بکشی

غازی چو تویی خوشست کافر بودن

 
 

دنیا نسزد ازو مشوش بودن

از سوز غمش دمی در آتش بودن

ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ

خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن

 
 

یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن

وز مستی حسن خویش هشیارش کن

یا بی‌خبرش کن که نداند خود را

یا آنکه زحال خود خبردارش کن

 
 

یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن

قطع نظر از جمال هر یوسف کن

زین شهد یک انگشت به کام تو کشم

از لذت اگر مست نگردی تف کن

 
 

خواهی که کسی شوی زهستی کم کن

ناخورده شراب وصل مستی کم کن

با زلف بتان دراز دستی کم کن

بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن

 
 

یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن

از فضل و کرم درد مرا درمان کن

بر من منگر که بی کس و بی هنرم

هر چیز که لایق تو باشد آن کن

 
 

یا رب نظری بر من سرگردان کن

لطفی بمن دلشدهٔ حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم

آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن

 
 

ای غم گذری به کوی بدنامان کن

فکر من سرگشتهٔ بی سامان کن

زان ساغر لبریز که پر می ز غمست

یک جرعه به کار بی سرانجامان کن

 
 

ای نه دلهٔ ده دله هر ده یله کن

صراف وجود باش و خود را چله کن

یک صبح با خلاص بیا بر در دوست

گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن

 
 

در درگه ما دوستی یک دله کن

هر چیز که غیرماست آنرا یله کن

یک صبح به اخلاص بیا بر در ما

گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن

 
 

ای شمع چو ابر گریه و زاری کن

وی آه جگر سوز سپه‌داری کن

چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل

دندان بجگر نه و جگر خواری کن

 
 

ای ناله گرت دمیست اظهاری کن

و آن غافل مست را خبرداری کن

ای دست محبت ولایت بدر آی

وی باطن شرع دوستی کاری کن

 
 

گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن

کس را ز من و کار من آگاه مکن

گفتا که: اگر وصال ما می‌طلبی

گر میکشمت دم مزن و آه مکن

 
 

درویشی کن قصد در شاه مکن

وز دامن فقر دست کوتاه مکن

اندر دهن مار شو و مال مجوی

در چاه نشین و طلب جاه مکن

 
 

افعال بدم ز خلق پنهان می‌کن

دشوار جهان بر دلم آسان می‌کن

امروز خوشم به دار و فردا با من

آنچ از کرم تو می‌سزد آن می‌کن

 
 

عاشق من و دیوانه من و شیدا من

شهره من و افسانه من و رسوا من

کافر من و بت پرست من ترسا من

اینها من و صد بار بتر زینها من

 
 

ای چشم من از دیدن رویت روشن

از دیدن رویت شده خرم دل من

رویت شده گل، خرم و خندان گشته

روشن مه من گشته ز رویت دل من

 
 

ای عشق تو مایهٔ جنون دل من

حسن رخ تو ریخته خون دل من

من دانم و دل که در وصالت چونم

کس را چه خبر ز اندرون دل من

 
 

شد دیده به عشق رهنمون دل من

تا کرد پر از غصه درون دل من

زنهار اگر دلم بماند روزی

از دیده طلب کنید خون دل من

 
 

ای زلف مسلسلت بلای دل من

وی لعل لبت گره گشای دل من

من دل ندهم به کس برای دل تو

تو دل به کسی مده برای دل من

 
 

بختی نه که با دوست در آمیزم من

صبری نه که از عشق بپرهیزم من

دستی نه که با قضا در آویزم من

پایی نه که از دست تو بگریزم من

 
 

ای آنکه تراست عار از دیدن من

مهرت باشد بجای جان در تن من

آن دست نگار بسته خواهم که زنی

با خون هزار کشته در گردن من

 
 

ای گشته سراسیمه به دریای تو من

وی از تو و خود گم شده در رای تو من

من در تو کجا رسم که در ذات و صفات

پنهانی من تویی و پیدای تو من

 
 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

 
 

زد شعله به دل آتش پنهانی من

زاندازه گذشت محنت جانی من

معذورم اگر سخن پریشان افتاد

معلوم شود مگر پریشانی من

 
 

سلطان گوید که نقد گنجینهٔ من

صوفی گوید که دلق پشمینهٔ من

عاشق گوید که درد دیرینهٔ من

من دانم و من که چیست در سینهٔ من

 
 

رازی که به شب لب تو گوید با من

گفتار زبان نگرددش پیرامن

زان سر به گریبان سخن برنارد

پیراهن حرف تنگ دارد دامن

 
 

دارم ز جفای فلک آینه گون

وز گردش این سپهر خس پرور دون

از دیده رخی همچو پیاله همه اشک

وز سینه دلی همچو صراحی همه خون


 

شوریده دلی و غصه گردون گردون

گریان چشمی و اشک جیحون جیحون

کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن

هر شعله ز کوه قاف افزون افزون

 
 

فریاد ز دست فلک آینه گون

کز جور و جفای او جگر دارم خون

روزی به هزار غم به شب می‌آرم

تا خود فلک از پرده‌چه آرد بیرون

 
 

تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون

صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون

پیوسته ز گل سبزه برون می‌آید

این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون

 
 

در راه یگانگی نه کفرست و نه دین

یک گام زخود برون نه و راه ببین

ای جان جهان تو راه اسلام گزین

با مار سیه نشین و با ما منشین

 
 

گر سقف سپهر گردد آیینهٔ چین

ور تختهٔ فولاد شود روی زمین

از روزی تو کم نشود دان به یقین

میدان که چنینست و چنینست و چنین

 
 

گر صفحهٔ فولاد شود روی زمین

در صحن سپهر گردد آیینهٔ چین

از روزی تو کم نشود یک سر موی

حقا که چنینست و چنینست و چنین

 
 

ای در همه شان ذات تو پاک از شین

نه در حق تو کیف توان گفت نه این

از روی تعقل همه غیرند و صفات

ذاتت بود از روی تحقق همه عین

 
 

بر ذره نشینم بچمد تختم بین

موری بدو منزل ببرد رختم بین

گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم

تاریکی سینه آورد بختم بین

 
 

هان یاران هوی و ها جوانمردان هو

مردی کنی و نگاه داری سر کو

گر تیر چنان رسد که بشکافد مو

باید که ز یک دگر نگردانی رو

 
 

دورم اگر از سعادت خدمت تو

پیوسته دلست آینهٔ طلعت تو

از گرمی آفتاب هجرم چه غمست

دارم چو پناه سایهٔ دولت تو


 

ای آینه را داده جلا صورت تو

یک آینه کس ندید بی صورت تو

نی نی که ز لطف در همه آینه‌ها

خود آمده‌ای به دیدن صورت تو

 
 

جان و دل من فدای خاک در تو

گر فرمایی بدیده آیم بر تو

وصلت گوید که تو نداری سرما

بی سر بادا هر که ندارد سر تو

 
 

ای گشته جهان تشنهٔ پرآب از تو

ای رنگ گل و لالهٔ خوش‌آب از تو

محتاج به کیمیای اکسیر توایم

بیش از همه عقل گشته سیراب از تو

 
 

ای شعلهٔ طور طور پر نور از تو

وی مست به نیم جرعه منصور از تو

هر شی جهان جهان منشور از تو

من از تو و مست از تو و مخمور از تو

 
 

ای سبزی سبزهٔ بهاران از تو

وی سرخی روی گلعذاران از تو

آه دل و اشک بی قراران از تو

فریاد که باد از تو و باران از تو

 
 

ای رونق کیش بت‌پرستان از تو

وی غارت دین صد مسلمان از تو

کفر از من و عشق از من و زنار از من

دل از تو و دین از تو و ایمان از تو

 
 

ابریست که خون دیده بارد غم تو

زهریست که تریاق ندارد غم تو

در هر نفسی هزار محنت زده را

بی دل کند و زدین برآرد غم تو

 

از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو

بیگانه و آشنا نداند غم تو

دم در کشم و غمت همه نوش کنم

تا از پس من به کس نماند غم تو

 
 

ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو

فارغ دل هیچ کس مباد از غم تو

مسکین من بیچاره درین عالم خاک

سرگردانم چو گرد باد از غم تو


 

ای نالهٔ پیر قرطه پوش از غم تو

وی نعرهٔ رند می‌فروش از غم تو

افغان مغان نیره‌نوش از غم تو

خون دل عاشقان بجوش از غم تو