چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

رباعیات شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم - بخش دوم


 

آواز در آمد بنگر یار منست

من خود دانم کرا غم کار منست

سیصد گل سرخ بر رخ یار منست

خیزم بچنم که گل چدن کار منست

 
 

تا مهر ابوتراب دمساز منست

حیدر بجهان همدم و همراز منست

این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا

مشکن بالم که وقت پرواز منست


 

عشق تو بلای دل درویش منست

بیگانه نمی‌شود مگر خویش منست

خواهم سفری کنم ز غم بگریزم

منزل منزل غم تو در پیش منست

 
 

از گل طبقی نهاده کین روی منست

وز شب گرهی فگنده کین موی منست

صد نافه بباد داده کین بوی منست

و آتش بجهان در زده کین خوی منست

 
 

آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست

نه کشف یقین نه معرفت نه دینست

رفت او زمیان همین خدا ماند خدا

الفقر اذا تم هو الله اینست

 
 

دنیا به مثل چو کوزهٔ زرین است

گه آب در او تلخ و گهی شیرین است

تو غره مشو که عمر من چندین است

کاین اسب عمل مدام زیر زین است


 

دردیکه ز من جان بستاند اینست

عشقی که کسش چاره نداند اینست

چشمی که همیشه خون فشاند اینست

آنشب که به روزم نرساند اینست

 
 

ایزد که جهان به قبضهٔ قدرت اوست

دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست

هم سیرت آنکه دوست داری کس را

هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست

 
 

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

با دیده مرا خوشست چون دوست دروست

از دیده و دوست فرق کردن نتوان

یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست


 

دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست

هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست

میدان که خدای دشمنش میدارد

گر دشمن حق نه‌ای چرا داری دوست


 

شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست

هم بر سر گریه‌ای که چشمم را خوست

از خون دلم هر مژه‌ای پنداری

سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست

 
 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست


 

غازی بره شهادت اندر تک و پوست

غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و این کشتهٔ دوست

 
 

هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست

بد گر نبود به دشمن خود نیکوست

دیوانه دل کسیست کین عادت اوست

کو دشمن جان خویش میدارد دوست


 

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست

عیب همه مردمان به چشمش نیکوست

معیوب همه عیب کسان می‌نگرد

از کوزه همان برون تراود که دروست


 

عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست

شیرین سخنی که شهد در شکر اوست

زان چندان بار نامه کاندر سر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست


 

عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست

با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست

شیرین دهنی و شهد در شکر اوست

فرمانده روزگار فرمانبر اوست

 
 

زان میخوردم که روح پیمانهٔ اوست

زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست

دودی به من آمد آتشی با من زد

زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست

 
 

آن مه که وفا و حسن سرمایهٔ اوست

اوج فلک حسن کمین پایهٔ اوست

خورشید رخش نگر و گر نتوانی

آن زلف سیه نگر که همسایهٔ اوست

 
 

بر ما در وصل بسته میدارد دوست

دل را به فراق خسته میدارد دوست

من‌بعد من و شکستگی بر در دوست

چون دوست دل شکسته میدارد دوست

 
 

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست

درد تو بجان خسته داریم ای دوست

گفتی که به دلشکستگان نزدیکم

ما نیز دل شکسته داریم ای دوست

 
 

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

جور تو از آنکشم که روی تو نکوست

مردم گویند بهشت خواهی یا دوست

ای بیخبران بهشت با دوست نکوست

 
 

ای خواجه ترا غم جمال ماهست

اندیشهٔ باغ و راغ و خرمن گاهست

ما سوختگان عالم تجریدیم

ما را غم لا اله الا اللهست

 
 

عارف که ز سر معرفت آگاهست

بیخود ز خودست و با خدا همراهست

نفی خود و اثبات وجود حق کن

این معنی لا اله الا اللهست


 

در کار کس ار قرار میباید هست

وین یار که در کنار میباید هست

هجریکه بهیچ کار می‌ناید نیست

وصلی که چو جان بکار میباید هست

 
 

تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست

سودی ندهد یاری هر یار که هست

تا زحمت سرمای زمستان نکشد

پر گل نشود دامن هر خار که هست


 

در درد شکی نیست که درمانی هست

با عشق یقینست که جانانی هست

احوال جهان چو دم به دم میگردد

شک نیست در این که حالگردانی هست


 

با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست

دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست

گفتا که چگونه باشد احوال کسی

کو را بمراد دیگری باید زیست


 

پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست

گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست

بنشست و به های‌های بر من بگریست

کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست

 
 

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

در عشق تو بی جسم همی باید زیست

از من اثری نماند این عشق ز چیست

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست


 

دیروز که چشم تو بمن در نگریست

خلقی بهزار دیده بر من بگریست

هر روز هزار بار در عشق تو ام

میباید مرد و باز میباید زیست

 
 

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست

بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست

خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار

هجران و وصال را ندانست که چیست


 

گر مرده بوم بر آمده سالی بیست

چه پنداری که گورم از عشق تهیست

گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست

آواز آید که حال معشوقم چیست


 

می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست

می‌گفتم عشق و می‌ندانستم چیست

گر یار اینست چون توان بی او بود

ور عشق اینست چون توان بی او زیست

 
 

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست

وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست

ای دیده چه مردمیست شرمت بادا

نادیده به حال دوست بینایی چیست

 
 

اندر همه دشت خاوران گر خاریست

آغشته به خون عاشق افگاریست

هر جا که پریرخی و گل‌رخساریست

ما را همه در خورست مشکل کاریست

 
 

در بحر یقین که در تحقیق بسیست

گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست

هر گوش صدف حلقهٔ چشمیست پر آب

هر موج اشاره‌ای ز ابروی کسیست


 

رنج مردم ز پیشی و از بیشیست

امن و راحت به ذلت و درویشیست

بگزین تنگ دستی از این عالم

گر با خرد و بدانشت هم خویشیست


 

ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست

ماییم به درد عشق تا جان باقیست

غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله

می خون جگر مردم چشمم ساقیست


 

گاهی چو ملایکم سر بندگیست

گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست

گاهم چو بهایم سر درندگیست

سبحان الله این چه پراکندگیست


 

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست

مغرور مشو بخود که اصل من و تو

گردی و شراری و نسیمی و نمیست


 

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

همراه درین راه درازم کس نیست

در قعر دلم جواهر راز بسیست

اما چه کنم محرم رازم کس نیست


 

در سینه کسی که راز پنهانش نیست

چون زنده نماید او ولی جانش نیست

رو درد طلب که علتت بی‌دردیست

دردیست که هیچگونه درمانش نیست

 
 

در کشور عشق جای آسایش نیست

آنجا همه کاهشست افزایش نیست

بی درد و الم توقع درمان نیست

بی جرم و گنه امید بخشایش نیست

 
 

افسوس که کس با خبر از دردم نیست

آگاه ز حال چهرهٔ زردم نیست

ای دوست برای دوستیها که مراست

دریاب که تا درنگری گردم نیست


 

گفتار نکو دارم و کردارم نیست

از گفت نکوی بی عمل عارم نیست

دشوار بود کردن و گفتن آسان

آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست


 

هرگز المی چو فرقت جانان نیست

دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست

گر ترک وداع کرده‌ام معذورم

تو جان منی وداع جان آسان نیست


 

در هجرانم قرار میباید و نیست

آسایش جان زار میباید و نیست

سرمایهٔ روزگار می‌باید و نیست

یعنی که وصال یار میباید و نیست

 
 

گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست

ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست

تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی

چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست

 
 

از درد نشان مده که در جان تو نیست

بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست

از بی‌خردی بود که با جوهریان

لاف از گهری زنی که در کان تو نیست

 
 

جانا به زمین خاوران خاری نیست

کش با من و روزگار من کاری نیست

با لطف و نوازش جمال تو مرا

دردادن صد هزار جان عاری نیست

 
 

اندر همه دشت خاوران سنگی نیست

کش با من و روزگار من جنگی نیست

با لطف و نوازش وصال تو مرا

دردادن صد هزار جان ننگی نیست


 

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کز خون دل و دیده برو رنگی نیست

در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست


 

کبریست درین وهم که پنهانی نیست

برداشتن سرم به آسانی نیست

ایمانش هزار دفعه تلقین کردم

این کافر را سر مسلمانی نیست

 
 

دایم نه لوای عشرت افراشتنیست

پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست

این داشتنیها همه بگذاشتنیست

جز روشنی رو که نگه داشتنیست

 
 

ای دیده نظر کن اگرت بیناییست

در کار جهان که سر به سر سوداییست

در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین

تنها خو کن که عافیت تنهاییست


 

سیمابی شد هوا و زنگاری دشت

ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت

گر میل وفا داری اینک دل و جان

ور رای جفا داری اینک سر و تشت

 
 

آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت

آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت

دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال

از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت


 

هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت

کو با گل نرم پرورد خار درشت

هان تا نشوی غره به دریای کرم

کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت

 
 

از اهل زمانه عار میباید داشت

وز صحبتشان کنار میباید داشت

از پیش کسی کار کسی نگشاید

امید به کردگار میباید داشت

 
 

روزم به غم جهان فرسوده گذشت

شب در هوس بوده و نابوده گذشت

عمری که ازو دمی جهانی ارزد

القصه به فکرهای بیهوده گذشت

 
 

افسوس که ایام جوانی بگذشت

دوران نشاط و کامرانی بگذشت

تشنه بکنار جوی چندان خفتم

کز جوی من آب زندگانی بگذشت


 

سر سخن دوست نمی‌یارم گفت

در یست گرانبها نمی‌یارم سفت

ترسم که به خواب در بگویم بکسی

شبهاست کزین بیم نمی‌یارم خفت

 
 

دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست و بسی موی شکافت

گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت


 

آسان آسان ز خود امان نتوان یافت

وین شربت شوق رایگان نتوان یافت

زان می که عزیز جان مشتاقانست

یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت


 

آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت

وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت

روزی به هوای عشق سیری میکرد

لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت

 
 

از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت

بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت

اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد

بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت


 

دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت

جان گوهر همت سر کوی تو گرفت

گفتم به خط تو جانب ما را گیر

آن هم طرف روی نکوی تو گرفت

 
 

آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت

از دل هوس روی نکوی تو نرفت

از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت

کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت

 
 

علمی نه که از زمرهٔ انسان نهمت

جودی نه که از اصل کریمان نهمت

نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب

یا رب بکدام تره در خوان نهمت

 
 

دی زلف عبیر بیز عنبر سایت

از طرف بناگوش سمن سیمایت

در پای تو افتاد و بزاری می‌گفت

سر تا پایم فدای سر تا پایت


 

ای قبلهٔ هر که مقبل آمد کویت

روی دل مقبلان عالم سویت

امروز کسی کز تو بگرداند روی

فردا بکدام روی بیند رویت

 
 

ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت

سرمایهٔ عیش تنگ دستان دهنت

سررشتهٔ دلهای پریشان مویت

 
 

زنار پرست زلف عنبر بویت

محراب نشین گوشهٔ ابرویت

یا رب تو چه کعبه‌ای که باشد شب و روز

روی دل کافر و مسلمان سویت

 
 

گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ

گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ

گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی

باز آوردی حکایتی پیچا پیچ

 
 

گر درویشی مکن تصرف در هیچ

نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ

خرسند بدان باش که در ملک خدای

در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ

 
 

ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ

با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ

بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم

دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ

 
 

حمدا لک رب نجنی منک فلاح

شکرا لک فی کل مساء و صباح

من عندک فتح کل باب ربی

افتح لی ابواب فتوح و فتاح

 
 

رخساره‌ات تازه گل گلشن روح

نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح

نزدیک به دیده گر خیالش گذرد

از سایهٔ خار دیده گردد مجروح

 
 

بی شک الفست احد، ازو جوی مدد

وز شخص احد به ظاهر آمد احمد

در ارض محمد شد و محمود آمد

اذ قال الله: قل هو الله احد


 

گر درد کند پای تو ای حور نژاد

از درد بدان که هر گزت درد مباد

آن دردمنست بر منش رحم آید

از بهر شفاعتم بپای تو فتاد

 
 

در سلسلهٔ عشق تو جان خواهم داد

در عشق تو ترک خانمان خواهم داد

روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز

آن روز یقین بدان که جان خواهم داد

 
 

هر راحت و لذتی که خلاق نهاد

از بهر مجردان آفاق نهاد

هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت

آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد


 

در وصل زاندیشهٔ دوری فریاد

در هجر زدرد ناصبوری فریاد

افسوس ز محرومی دوری افسوس

فریاد زدرد ناصبوری فریاد

 
 

با کوی تو هر کرا سر و کار افتد

از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد

گر زلف تو در کعبه فشاند دامن

اسلام بدست و پای زنار افتد

 
 

گر عشق دل مرا خریدار افتد

کاری بکنم که پرده از کار افتد

سجادهٔ پرهیز چنان افشانم

کز هر تاری هزار زنار افتد


 

با علم اگر عمل برابر گردد

کام دو جهان ترا میسر گردد

مغرور مشو به خود که خواندی ورقی

زان روز حذر کن که ورق بر گردد


 

آن را که حدیث عشق در دل گردد

باید که زتیغ عشق بسمل گردد

در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون

برخیزد و گرد سر قاتل گردد

 
 

ما را نبود دلی که خرم گردد

خود بر سر کوی ما طرب کم گردد

هر شادی عالم که بما روی نهد

چون بر سر کوی ما رسد غم گردد


 

دل از نظر تو جاودانی گردد

غم با الم تو شادمانی گردد

گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک

آتش همه آب زندگانی گردد


 

ای صافی دعوی ترا معنی درد

فردا به قیامت این عمل خواهی برد

شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست

ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد


 

دردا که درین زمانهٔ پر غم و درد

غبنا که درین دایرهٔ غم پرورد

هر روز فراق دوستی باید دید

هر لحظه وداع همدمی باید کرد

 
 

فردا که به محشر اندر آید زن و مرد

وز بیم حساب رویها گردد زرد

من حسن ترا به کف نهم پیش روم

گویم که حساب من ازین باید کرد


 

دل صافی کن که حق به دل می‌نگرد

دلهای پراکنده به یک جو نخرد

زاهد که کند صاف دل از بهر خدا

گویی ز همه مردم عالم ببرد

 
 

گویند که محتسب گمانی ببرد

وین پردهٔ تو پیش جهانی بدرد

گویم که ازین شراب اگر محتسبست

دریابد قطره‌ای به جانی بخرد

 
 

من زنده و کس بر آستانت گذرد

یا مرغ بگرد سر کویت بپرد

خار گورم شکسته در چشم کسی

کو از پس مرگ من برویت نگرد