از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،
این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،
کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،
هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،
احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛
من در عجبم ز میفروشان، کایشان،
زین بِهْ که فروشند چه خواهندخرید؟
تا زُهره و مَهْ در آسمان گشته پدید،
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید؛
من در عجبم ز میفروشان، کایشان،
زین بِهْ که فروشند چه خواهندخرید؟
چون عهده نمیشود کسی فردا را،
حالی خوش کن تو این دلِ سودا را،
می نوش به ماهتاب، ای ماه که ماه
بسیار بگردد و نیابد ما را.
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد!
دریاب دمی که با طَرَب میگذرد؛
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.
پیش آر پیاله را، که شب میگذرد.
هنگام سپیدهدم خروس سحری،
دانی که چرا همیکند نوحهگری؟
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!
وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،
نرمکنرمک باده خور و چنگ نواز،
کانها که بجایند نپایند کسی،
و آنها که شدند کس نمیآید باز!
هنگام صبوح ای صنمِ فرخْپی
برساز ترانهای و پیش آور می؛
کافکند به خاک صد هزاران جَم و کیْ
این آمدنِ تیرمه و رفتنِ دی.
صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،
وین شیشهٔ ناموننگ برسنگ زنیم،
دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،
در زلفِ دراز و دامنِ چنگ زنیم.
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،
ابر از رُخِ گزار همیشوید گَرْد،
بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،
فریاد همیزند گه: می باید خورد!
فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت،
با یک دو سه تازه دلبری حورسرشت؛
پیش آر قَدَح که بادهنوشانِ صَبوح،
آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.
بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است،
در صَحنِ چمن رویِ دلافروز خوش است،
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛
خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.
ساقی، گل و سبزه بس طربناک شدهاست،
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شدهاست؛
می نوش و گُلی بچین، که تا در نگری
گل خاک شدهاست و سبزه خاشاک شدهاست.
چون لاله به نوروز قدح گیر به دست،
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست؛
می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود
ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.
* هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،
در دامنِ گل بادِ صبا چنگ زند،
هشیار کسی بُوَد که، با سیمْبَری
می نوشد و جام باده بر سنگ زند.
برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران،
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.
در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،
می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛
نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،
جامی است که جمله را چشانند به دوْر!
از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،
و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،
ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،
تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.
ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،
کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛
می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!
* از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،
اوراقِ وجودِ ما همیگردد طی؛
می خور، مخور اندوه، که گفتهاست حکیم:
غمهای جهان چو زَهر و تِریاقش می.
زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود
می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛
بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،
زان پیش که بندبندت از هم برود!
* ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،
وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛
فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛
با هفتهزارسالگان سربهسریم.
* تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بیباکی،
می نوش چو در جهانِ آفتناکی؛
چون اوّل و آخِرت به جز خاکی نیست،
انگار که بر خاک نهای در خاکی.
* می بر کفِ من نِهْ که دلم تاب است،
وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،
دریاب که، آتشِ جوانی آب است،
هُش دار، که بیداری دولت خواب است.
می نوش که عمرِ جاودانی این است،
خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.
هنگامِ گُل و مُل است و یاران سرمست،
خوش باش دمی، که زندگانی این است.
با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است،
وَزْ چنگ شنو، که لحنِ داوود این است؛
از آمده و رفته دگر یاد مکن،
حالی خوش باش، زانکه مقصود این است.
امروز تو را دسترس فردا نیست،
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،
ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،
کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!
* دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است،
بی زمزمهٔ نایِ عراقی هیچ است؛
هر چند در احوال جهان مینگرم،
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،
پر کن قدح باده، که معلوم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،
تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز:
می خور، که بدین جهان نمیآیی باز!
خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛
با لالهرخی اگر نشستی، خوش باش؛
چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.
فردا علم نفاق طی خواهمکرد،
با موی سپید قصد میخواهمکرد،
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،
این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟
گردون نِگَری ز قدِّ فرسودهٔ ماست،
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد،
یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛
می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست
آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد.
پایان