چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

ترانه های خیام - رباعیات 57 تا 73 - ذرات گردنده


 

از تن چو برفت جان پاک من و تو،

خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛

و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،

در کالبدی کشند خاکِ من و تو.


 

* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است،

خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است،

گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،

کان هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است.

 
 

ای پیرِ خردمند پِگَهْ‌تر برخیز،

وان کودکِ خاک‌بیز را بنگر تیز،

پندش ده و گو که، نرم‌نرمک می‌بیز،

مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!

 
 

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،

بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛

در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،

از خاک برآمده‌است و در خاک شده!

 
 

ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،

بی بادهٔ گُلرنگ نمی‌شاید زیست؛

این سبزه که امروز تماشاگه ماست،

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!

 
 

چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،

بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،

فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!


 

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،

گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛

پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،

کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.

 
 

می خور که فلک بهر هلاک من و تو،

قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛

در سبزه نشین و میِ روشن می‌خور؛

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!


 

دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،

کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،

وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:

ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!

 
 

بردار پیاله و سبو ای دل‌جو،

برگَرْد به گِردِ سبزه‌زار و لبِ جو؛

کاین چرخ بسی قَدّ‌ِ بُتانِ مَهْرو،

صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!

 
 

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،

سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛

با من به زبانِ حال می‌گفت سبو:

من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!

 
 

زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،

پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،

زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،

خاک من و تو کوزه کند کوزه‌گری.


 

* بر کوزه‌گری پریر کردم گذری،

از خاک همی‌نمود هر دَم هنری؛

من دیدم اگر ندید هر بی‌بصری،

خاک پدرم در کف هر کوزه‌گری.

 
 

* هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری،

تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟

انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،

برچرخ نهاده‌ای، چه می‌پنداری؟

 
 

در کارگه کوزه‌گری کردم رای،

بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،

از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!

 
 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،

در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛

این دسته که بر گردن او می‌بینی:

دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!


 

در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛

هر یک به زبانِ حال با من گفتند:

«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»