بر لوحْ نشانِ بودنیها بودهاست،
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسودهاست؛
در روز ازل هر آنچه بایست بداد،
غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،
چون روزی و عمر بیشوکم نتوانکرد،
خود را به کم و بیش دُژَم نتوانکرد؛
کار من و تو چنانکه رأی من و تو ست
از موم به دست خویش هم نتوانکرد.
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛
نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی،
وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،
می خور که هزار باره بیشت گفتم:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
* تا خاکِ مرا به قالب آمیختهاند،
بس فتنه که از خاک برانگیختهاند؛
من بهتر ازین نمیتوانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریختهاند.
* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟
تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استادِ قضا
اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است.