چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

مهستی گنجوی » رباعیات » 92 تا 159



رباعی شمارۀ ۹۲


جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار

دلتنگی من بس است دل تنگ مدار

تو معشوقی گریستن کار تو نیست

کار من بیچاره به من باز گذار

 


رباعی شمارۀ ۹۳

گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر
ور باده ز جام توست مستی خوش‌تر
در هستی عشق تو از آن نیست شوم
کین نیستی از هزار هستی خوشتر
 

رباعی شمارۀ ۹۴

ای لعل تو تا لانهٔ بستان بهار
با دام توام ز آب رزان داده خمار
در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ
رنگم چو به است و اشک چون دانه انار
 

رباعی شمارۀ ۹۵

از من صنما قرار مستان آخر
مشکن به جفا و جور پیمان آخر
گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب
این .... و برخوان آخر
 

رباعی شمارۀ ۹۶

نسرین تو زد پریر بر من آذر
دی باز ز سنبلت مرا داد خبر
امروز در آبم از تو چون نیلوفر
فردا ز گل تو خاک ریزم بر سر
 

رباعی شمارۀ ۹۷

آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
دی نیلوفر فکند بر آب سپر
ای باد زره بر سمن امروز بدر
و ای خاک ز غنچه ساز فردامغفر
 

رباعی شمارۀ ۹۸

زد لاله پریر در نشابور آذر
دی بر زد از آب ... نیلوفر سر
امروز چو شد باد هوا گل‌پرور
فردا همه خاک بلخ گرد عبهر
 

رباعی شمارۀ ۹۹

چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر
هرگز نکنم برون من ای جان جهان
پای از خط بندگی و از عهد تو سر
 

رباعی شمارۀ ۱۰۰

اشتربانا چو عزم کردی به سفر
مگذار مرا خسته و ز اینجا مگذر
گر اشتر با تو از پی بارگشی‌ست
من بارکش عم مرا نیز ببر
 

رباعی شمارۀ ۱۰۱

باید سه هزار سال کز چشمه‌ خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر
 

رباعی شمارۀ ۱۰۲

ای پور خطیبب گنجه پندی بپذیر
بر تخت طرب نشین به کف ساغر گیر
از طاعت و معصیت خدا مستغنیست
باری تو مراد خو ز عالم برگیر
 

رباعی شمارۀ ۱۰۳

با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
می‌کرد ز شرح قد خود قصه دراز
از باد صبا چو وصف قدت بشنید
ز آوازهٔ قامت تو آمد به نماز
 

رباعی شمارۀ ۱۰۴

از بس که کند زلف تو با روی تو ناز
بیم است که از رشک کنم کفر آغاز
من بندهٔ بادی شوم ای شمع طراز
کو زلف تو را ز روی بر دارد باز
 

رباعی شمارۀ ۱۰۵

دلدار کله‌دوز من از روی هوس
می‌دوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه می‌گفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
 

رباعی شمارۀ ۱۰۶

در یافتم آخر ز قضاش را به شبش
صد بوسه زدم بر لب همچون رطبش
او خواست که دشنام دهد حالی من
دشنام به بوسه در شکستم به لبش
 

رباعی شمارۀ ۱۰۷

در رهگذری فتاده دیدم مستش
در پاش فتادم و گرفتم دستش
امروز از آن هیچ نمی‌آید یاد
یعنی خبرم نیست ولیکن هستش
 

رباعی شمارۀ ۱۰۸

من تازه‌گلی که نباشد خارش
یا بلبل خوش‌گو که بود غمخوارش
بازی که سر دست شهان جاش بود
در دام تو افتاد نکو می‌دارش
 

رباعی شمارۀ ۱۰۹

آن دیده که دیدن تو بودی کارش
از گریه تباه می‌شود مگذارش
وان دل که بتو بود همه بازارش
در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش
 

رباعی شمارۀ ۱۱۰

در ره چو بداشتم به سوگندانش
از شرم عرق کرد زخ خندانش
پس بر رخ زرد من بخندید به لطف
عکس رخ من فتاد بر دندانش
 

رباعی شمارۀ ۱۱۱

ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
مه بود رخش عقرب زلف سیهش
وز عقرب در قوس همی رفت مهش


رباعی شمارۀ ۱۱۲

ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش
 

رباعی شمارۀ ۱۱۳

در دبستان دوش از غم و شیون خویش
می‌گشتم و می‌گریستم بر تن خویش
آمد گل سرخ و چاک زد دامن خویش
و آلود اشکم همه پیراهن خویش
 

رباعی شمارۀ ۱۱۴

من مهستی‌ام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق
ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق
 

رباعی شمارۀ ۱۱۵

تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
و آزرم وصال تو به جان جوید دل
رحم آر کز آسمان نمی‌بارد جان
بخشای که از زمین نمی‌روید دل
 

رباعی شمارۀ ۱۱۶

ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل
یاد لب تو نقش نهان‌خانهٔ جان
نور رخ تو شمع سراپردهٔ دل
 

رباعی شمارۀ ۱۱۷

زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
باری چو نه‌ای غائب از آن ماه ای دل
عذر من مستمند می‌خواه ای دل
 

رباعی شمارۀ ۱۱۸

ای آروزی روان وای داروی دل
با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل
نقش صنم چین به بر توست خجل
بُتگر نکند پیکر نقشت …
 

رباعی شمارۀ ۱۱۹

ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام
 

رباعی شمارۀ ۱۲۰

برخیز و بیا که هجره پرداخته‌ام
وز بهر تو پردهٔ خوش انداخته‌ام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کین هر دو ز دیده و ز دل ساخته‌ام
 

رباعی شمارۀ ۱۲۱

هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو می‌بندم
بی‌آبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی آن می‌بندم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۲

من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۳

لعل تو مزیدن آرزو می‌کُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو می‌کندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو می‌کندم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۴

رفت آن که سری پر از خمارش دارم
چون جان دارم گهی که خوارش دارم
بر آمدنش چنان امیدم یارست
گوئی که هنوز در کنارش دارم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۵

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم
در پای شتر نثار دُر می‌کردم
هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب
من باز به آب دیده پر می‌کردم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۶

ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
زیبائی طاوس به بازی شمرم
با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم
دل همچو کبوتری بپرّد ز برم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۷

دل کو که به نامه شرح غم آغازم
یا جان ز درد با سخن پردازم
از بی‌دلی و بی‌خبری کاغذ و کلک
می‌گیرم و می‌گریم و می‌اندازم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۸

قصاب منی و در غمت می‌جوشم
تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم
رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
 

رباعی شمارۀ ۱۲۹

در کوی خرابات یکی درویشم
ز آن خم زکات بیاور پیشم
صوفی بچه‌ام ولی نه کافرکیشم
مولای کسی نیم غلام خویشم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۰

چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم
افتاده به دام و کس نداند حالم
دردی به دلم سخت پدیدار آمد
امروز من خسته از آن می‌نالم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۱

با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۲

هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفته‌تر از زلف تو خوابی بینم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۳

تا ظن نبری کز پی جان می‌گریم
زین سان که پیداو نهان می‌گریم
از آب لطیف‌تر نمودی خود را
در چشم مت آمدی از آن می‌گریم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۴

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد کَلیم
ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۵

ما بندگی آن رخ زیبات کنیم
و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم
شطرنج غمت مدام چون ما بازیم
باید که دلت نرنجد ار مات کنیم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۶

زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
وین نادره به هر کسی چون گویم
این طرفه که خاکبیز زر جوید و من
…در کف و … را می‌جویم
 

رباعی شمارۀ ۱۳۷

زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستان‌اند خفته در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن
ز آن سیمستان بوسه کنم از سی مَسِتان
 

رباعی شمارۀ ۱۳۸

چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
 

رباعی شمارۀ ۱۳۹

از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداخته‌ام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
 

رباعی شمارۀ ۱۴۰

قلّش و قلندری و عاشق بودن
در مجمع رندان موافق بودن
انگشت‌نمای خلق و خالق بودن
به زانکه به خرقهٔ منافق بودن
 

رباعی شمارۀ ۱۴۱

دی خوش پسری دیدم اندر زوزن
گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن
او بر دل من رحم نکرد و زن کرد
خود داد منش ستاند زو زن
 

رباعی شمارۀ ۱۴۲

بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن
گر آتش عشق تو وزد یک سوزن
یک سو همه مرد سوزد و یک سو زن
 

رباعی شمارۀ ۱۴۳

دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
از بس که من از عشق تو می‌نالیدم
تا روز همی سوخت دل شمع به من
 

رباعی شمارۀ ۱۴۵

ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من
ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من
 

رباعی شمارۀ ۱۴۴

کو آه همه زنهار و عهدت با من
در بستن و عهد آن همه جهدت با من
ناکرده جنایتی بگو از چه سبب
شد زهر سخن‌های چو شهدت با من
 

رباعی شمارۀ ۱۴۶

از مهر خود و کین تو در تابم من
در چشم تو گوئی به میان آبم من
یا من گنهی کردم و در خشمی تو
یا تو دگری داری و در خوابم من
 

رباعی شمارۀ ۱۴۷

در دام غم تو بسته‌ای هست چو من
وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من
بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من
 

رباعی شمارۀ ۱۴۹

ای بی‌خبر از غایت دلداری من
فارغ ز دل ستمکش و زاری من
خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو
وه وه ز شب دراز و بیداری من


رباعی شمارۀ ۱۴۸

گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من
شد ریخته از اختر شوریدهٔ من
خون من مستمند شیدا به قصاص
تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ من
 

رباعی شمارۀ ۱۵۰

افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غم
فریاد ازین غم ز اندازه برون
 


رباعی شمارۀ ۱۵۱

ما را سر ناز دلبران نیست کنون
آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت
دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون
 

رباعی شمارۀ ۱۵۲

ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین
 

رباعی شمارۀ ۱۵۳

عشق است که شیر نر زبون آید از او
بحری است که طرفه‌ها برون آید از او
گه دوستیی کند که روح افزاید
گه دشمنیی که بوی خون آید از او
 

رباعی شمارۀ ۱۵۴

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو
گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من
آن چیست نکرده‌ای چه گویم با تو
 

رباعی شمارۀ ۱۵۵

ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو
 

رباعی شمارۀ ۱۵۶

ابریست که قطره نم فشاند غم تو
در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
 

رباعی شمارۀ ۱۵۷

دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو
 

رباعی شمارۀ ۱۵۸

مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در خال بباغ در نماز آمد سرو
 

رباعی شمارۀ ۱۵۹

چون نیست پدید در غمم بیرون شو
ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو
ای دل تو نوآموز نه‌ای در غم عشق
حاجت نبود مرا که گویم چون شو