چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

چَکامه خوان

شعر و دکلمه - ارغنون دل

رباعیات آرتیمانی


 

باز آ باز آ، چو روح در تن باز آ

چون جان به بدن، چو گل بگلشن باز آ

گفتی که چسان تو زنده‌ای دور از من

دور از تو فتاده‌ام به مردن باز آ


 

در دین حق ار نبوده‌ای مادر زا

این چشم ببند و چشم دیگر بگشا

بشناخت تو را هر آنکه دور از من دید

چون قبله که پیدا شود از قبله نما

 

شوخی که تمام پای بستم او را

بی منت جام و باده مستم او را

گفتا مپرستید بغیر از من کس

جز او نه کسی تا که پرستم او را


 

از بس در سر هوای آن دوست مرا

روی دل از آنجهت بهر سوست مرا

چون دوست نمی‌کند ز دشمن فرقم

دشمن که نکرد فرق از دوست مرا


 

ای عشق بحسن دیده در ساز مرا

عیبم همه سر بسر، هنر ساز مرا

دل گیرم از آب زندگانی، دلگیر

لب تشنه بخوناب جگر ساز مرا

 
 

رفتم بر آن نگار سیمین غبغب

گفتم بسفر می‌روم ای مه امشب

روئی چو قمر،زلف چو عقرب بنمود

یعنی که مرو هست قمر در عقرب

 

 

هر گز دل خو نگشته‌ام از غم نگرفت

راه و روش مردم عالم نگرفت

کس یار نشد به ما که اغیار نگشت

کس مار نشد که او ز مارم نگرفت

 
 

ای گشته تو را صفات، مانع از ذات

از ذات فرو نمان به امید صفات

چندم پرسی کز چه جهت روزی توست

با آنکه خداست رازق از کل جهات

 

آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت

اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت

گفتی که به کار سازیت برخیزم

بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت

 

سر کردهٔ اهل دانش و دید اینست

شایسته تخت و تاج جمشید این است

خورشید هزار طعنه دارد با بدر

بدری که زند طعنه بخورشید این است

 

 

از کوتهی، ار عمر درازت هوس است

جاوید اگر شوی همان یک نفس است

خر تیرهٔ‌ای الاغ تا کی شرمی

درماندهٔ‌ای مزبله تا چند بس است



بی عشق مباش اگر چه محض سخن است

بی درد مزی اگر چه درد بدن است

در قید فنا مباش کازادی تو

از نیستی و نیست، مجرد شدن است


 

آن رند که در عالم دل آگاه است

از دامن او دست فلک کوتاه است

ای آنکه به دل تو را غم جانکاه است

از ما تا تو هزار فرسخ راه است

 

 

با درویشان کبر خود اندیش بد است

با خویش بدست آنکه به درویش بد است

از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش

با من خوب است آنکه بدرویش بد است


 

یک حرف مگو اگر هزارت سخن است

از خود مشنو اگر چه در عدن است

بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،

بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است

 

ای دل شادی به سوز ماتم این است

بیگانه عٰالم غمی، غم این است

دوزخ به مکافات تو درمانده و تو

جنت طلبی برو جهنم این است



 

ما را غم دی و محنت فردا نیست

آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست

یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم

کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست

 
 

ای آن تو را بسی غم تنباکوست

خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست

اوقات تمام تیره و تلخ گذشت

گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست



در عشق اگر جان بدهی، جان آنست

ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست

گر در ره او دل تو دارد دردی

آن درد نگهدار که درمان آنست



 

آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت

او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت

من زندهٔ عقل را فشردم صد بار

چیزی بجز آن واهمه در جیب نداشت


 

این وادی عشق طرفه شورستانی است

غافل منشین که خوش حضورستانی است

هر دل که در او مهر بتی چهره فروخت

هر جا برود، چراغ گورستانی است

 

هر دل که رهین تن بود او دل نیست

در عالم دل خبر ز آب و گل نیست

راهی نبود که او بمنزل نرسد

جز راه محبت، که در او منزل نیست


 

عشق است که بی زلزله وغلغله نیست

گر ره نبری بجان جای گله نیست

این راه نرفت هر که سر در ننهاد

گویا که در این قافله سر قافله نیست

 
 

در عشق حکایت غم انگیز نیست

افسانه مصر و شام و تبریزی نیست

گفتم شاید جز او ببینم چیزی

چون دیدم من بغیر او چیزی نیست

 
 

از ذرهٔ سرگشته، قرار تو کجاست

وی مشت غبار، اعتبار تو کجاست

در آمدن و بودن و رفتن مجبور

ای عاجز مضطر، اختیار تو کجاست

 
 

این دار فنا بلند از پستی ما است

وین سختی ناتمام از هستی ما است

گفتم چه گناه کرده‌ام تا هستم

یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است

 
 

عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید

آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید

بخدا گر دهنش، هیچ تواند کس دید

یا اگر دید توان، پس ذقنش را نگرید

 
 

در باز بروی دلم از ناز نمیکرد

هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد

با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود

دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد

 
 

بر کف چه نهم سبحه که زنارم شد

در بر چه کنم خرقه که سربارم شد

عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت

از پیش نرفت کاری و کارم شد

 
 

عاشق به گدائی نه شهی میخواهد

نه لاغری و نه فربهی میخواهد

عاشق بمثل اگر چه روح القدس است

خود را از ننگ خود تهی میخواهد،


 

ناصح چکنی زبانم از پندم مبند

یکبار بیا ببین در آن سرو بلند

گر چشم ز روی او توانی برداشت

من نیز دل از غمش توانم بر کند

 
 

آنانکه علم به عالم تجریدند

علامهٔ دانشند و عین دیدند

ناکشته، تر و خشک جهان را کشتند

نادیده بد و نیک جهان را دیدند

 
 

در صومعه و مدرسه دیار نبود

در هر دو جهان واقف اسرار نبود

بودند همه لنگر آن عالم لیک

از عالم دل کسی خبردار نبود

 
 

ز آئینهٔ دل چو زنگ اغیار زدود

نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود

چون اهل زمان نه‌ایم در قید فنا

ما فانی مطلقیم در عین وجود

 
 

مجنون که تمام محو لیلی نشود

شایستهٔ انوار تجلی نشود

گفتی که به عشق دل تسلی گردد

عشق آن باشد که دل تسلی نشود

 
 

یک جرعه هر آنکه از می ما نو شد

عیب و هنر تمام عٰالم پوشد

ما صاف دلان کینه نداریم ز مهر

خون در دل ما ز مهر دشمن، جوشد

 
 

گاهیم چو مرده در کفن میسازد

گاهی از من، هزار من میسازد

میسوخت مرا اگر نمیسوخت دلم

این میسوزد که او بمن می‌سازد


 

گه مجنونم به دشت و کو میسازد

گه معقولم به گفتگو می‌سازد

گویند که نیکو نبود ساختگی

بس از چه نکوست آنچه او میسازد

 
 

ای رتبهٔ تاج و تخت را کرده بلند

وی گردن سرکشانت در خم کمند

شاهست سوار گشته بر اسب سمند

یا کرده طلوع آفتاب از الوند



 

خاکم که به هیچ کس گذارم نبود

آبم که به هیچ کس مدارم نبود

بادم که به هیچ جا قرارم نبود

نارم که ز سوختن کنارم نبود

 
 

هر چیز که پرتوی بتو در تابد

اندیشه مکن که نیک باشد یا بد

زنهار بجز در خرابات مکوب

کانجاست که هر که هر چه خواهد یابد

 
 

این خلق جهان به یکدگر کینه ورند

گویا که ز مرگ خویشتن بی‌خبرند

همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم

از روی حسد بیکدگر مینگرند



دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود

خود را ز حضور دور انداخته بود

عشقم بسر ار سایه نینداخته بود

عقلم ز برای هیچ در باخته بود

 
 

تا در ره عشق پای از سر نشود

ایمان با کفر ما برابر نشود

تا آینه از آه منور نشود

بر روی کسی گشاده این در نشود


 

از خواری شاگرد و ز فخر استاد

صد چاک به جیب هستیم پیش افتاد

ز استاد بگشوم آمد اینحرف آزاد

فریاد زدانش و ز نادانی داد

 

تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود

دل مشرق انوار الهی نشود

سالک که ز سر خویش واقف گردد

او عارف اسرار کماهی نشود


 

حسن عملم ز برگ کاهی پی شد

راه ازلم ز برق آهی طی شد

از عمر حضر نشد جز اینم معلوم

کی صبح بهر شادمانی دی شد


 

در گوش هر آنکه این صدا بنشیند

مشکل که در این طلب ز پا بنشیند

از بوی گلی مرغ دلم از جا شد

اکنون حیرانست کجا بنشیند

 
 

عشقم مجنون و هرزه‌گو میسازد

عقلم مفتی شهر او میسازد

گرم است میان عقل و عشقم صحبت

میسوزد این مرا که او میسازد


 

تا چند دلا تیره و تارت دارند

حیرانم من، بهر چکارت دارند

مانندهٔ دزدی که کشندش بردار

سر گشته درین پای چو نارت دارند

 
 

تا چند رضی به گیر و دارت دارند

گیرم بخزان چو نوبهارت دارند

بر خیز رضی سنگ گرانی موقوف

کاینده و رفته انتظارت دارند

 
 

ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند

زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند

دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش

افسوس که ویرانه به دیوانه نماند


 

صد شکر که یادت همه از یادم برد

وین هستی موهوم ز بنیادم برد

گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت

رفتم که دمی آه کشم بادم برد


 

در وادی معرفت نه گیر است و نه دار

کانجا همه بر هیچ نهٰادند سوار

رفتم که زمعرفت زنم دم، گفتا

دریا به دهان سگ مگردان مردار

 

ای آنکه ز عشق تو مرا نیست قرار

زین بیش بدست غصه خاطر مسپار

بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر

بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار


 

تا کی ز جفای چرخ باشم من زار

جان خسته و دل شکسته خاطر افکار

چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش

بختم بودی بجای چشمم بیدار


 

فریاد که سبحه در کفم شد زنار

افسوس که یار عاقبت شد اغیار

گفتم که بهیچ کار هرگز نایم

چیزی نبودکه او نباشد در کار

 
 

چون سیل که آخر بنشیند ز خروش

در مجلس اهل حال گشتیم خموش

گفتم بگوش آنچه نبینند به چشم

دیدیم بچشم آنچه نبینند به گوش


 

گشتیم همه روی زمین را بچراغ

مثل فرح آباد ندادند سراغ

داغ از فرح آباد چنانست جنان

ز اشرف فرح آباد چنان باشد داغ


 
 

میزند مرغ دلم پر به هوای اشرف

چونکه فردوس نباشد به صفای اشرف

گویند بهشت، لیک تا دید صفاش

از شرم فکند سر بپای اشرف


 

من خلد ندانم به صفای اشرف

فردوس نباشد به صفای اشرف

زین پیش هوای جنتم در سر بود

زین پس سر ما و خاک پای اشرف

 
 

هر دل که درین زمانه درویش ترک

از نیش زبان ناکسان، ریش ترک

خواهی که مقٰام لی مع الله یابی

گامی بنه از من و توئی پیشترک


 

تا چند زمانی و مکانی باشیم

وامانده ز پای کاروانی باشیم

آن روز که آب زندگانی می‌ریخت

می خواست و بال زندگانی باشیم

 
 

با سبحه به چپ و راست ساغر گیریم

وز ننگ ریا دین قلندر گیریم

چون باد به هر ناخوش و خوش در گذریم

چون شعله بهر خار خسی درگیریم

 
 

ما دیدن عیش تو مدام انگاریم

زهر غم تو لذت کام انگاریم

ما آب خضر بی تو حرام انگاریم

یا زلف و رخ تو، صبح و شام انگاریم



 

هر چند که پوشیده ترم، عورترم

هر چند که نزدیک‌ترم، دورترم

سبحان اللّه در آن جمال از حیرت

هر چند که بیننده‌ترم، کورترم


 
 

آنی که به فکر در نیائی چکنم؟

از فکر به ذکر در نیٰائی چکنم

نی‌نی غلطم فکر چه و ذکر کدام

این معنی گو، اگر نیٰائی چکنم


 

چون نام لب تو سرو چالاک بریم

رنگ از رخ آب زندگی پاک بریم

دادیم بباد بر تمنای تو عُمر

مگذار که حسرت تو بر خاک بریم


 

زاهد مستیم و بی‌ریا میرقصیم

نه چون تو به تسبیح و ردا میرقصیم

یکذره چو از هوای او خالی نیست

چون ذره شدیم ودر هوا میرقصیم



 

تا کی غم طیلسان و اطلس بخوریم

بازیم، کجا طعمه کرکس بخوریم

روشن دیدیم روی بی‌رنگی را

دیگر به چه رنگ، بازی از کس بخوریم


 

تا چند بساط شادی و غم گیریم

راه و روش مردم عالم گیریم

کو زلف مشوشی که در هم پاشیم

کو شعلهٔ آتشی که در هم گیریم

 
 

چون شعله به هیچ همدمی دم نزدیم

کز سوز دل آتشی به عٰالم نزدیم

داغ دل خود به هیچکس ننمودیم

کارایش روزگار بر هم نزدیم

 
 

چون اهل ریا چو ربنا در گیریم

درویشی ما بسی که ساغر گیریم

گاهی دم خود بسالها، دربازیم

گاهی به دمی ملک سکندر گیریم



 

صد شکر که آشفته سر و دستارم

بر گشته ز دوست خلوت و بازارم

حاصل که رسیده تا بجائی کارم

کزیاد رود اگر بیادش آرم


 
 

ما ناب گلابیم، گل آلود نه‌ایم

یا همچو چراغ تیره در دود نه‌ایم

با اینهمه بود، غیر نابود نه‌ایم

در عین وجود هیچ موجود نه‌ایم


 

یک کوچه شده‌است خلوت و بازارم

یکسان گشته‌است اندک و بسیارم

یک ره گشتیم با دو عالم زان رو

یکرنگ شده است سبحه و زنارم


 

بر سر چو کلاه عاشقی افرازم

سر بازیهـٰا تمام بازی سازم

یکذره غم درون، برون ار فکنم

غمهـٰای جهان تمام، شادی سازم


 

ای یافته هر چه خواسته از یزدان

اسکندر و مهدی و سلیمان زمان

ای آنکه ز شٰان، میر در گاه تو را

قیصر، قیصر خواند و خاقان، خاقان

 
 

صد شکر که نیستم من از بی‌خبران

گه مست ز وصلم و گهی از هجران

دانشمندان تمام گریٰان بر من

خندان من دیوانه به دانشمندان


 

نی در غم فرزند و زن و خویشم من

نی خویش به قید مذهب و کیشم من

رفتم که حساب خود کنم هیچ نبود

شاید اگر از هیچ نیندیشم من

 
 

ای تخت تجمل تو بر علیین

افتاده ز جای آنچنان، جای چنین

نه راه پس و نه راه پیشت باشد

بگذار ز خجلت و فرو شو بزمین


 

آنانکه جمال غیب دیدند همه

رفتند و به عیش آرمیدند همه

یک حرف ز مدعا نگفتند بکس

با آنگه به مدعی رسیدند همه

 
 

لیلی خواهی به تربت مجنون شو

لؤلؤ خواهی به لجه جیحون شو

گفتی که برون شوم بی‌معرفتی

با خود چه شوی، برو ز خود بیرون شو


 

ای پادشه مملکت آگاهی

در زیر نگین تو را، ز مه تا ماهی

باختم رسل چسان رسالت شد ختم

ختم است چنان، بحضرت تو شاهی


 

تا در ره دوست سر ز پا میدانی

نه مبدأ خود، نه منتها میدانی

در عالم آشنائی ای بیگانه

تا بیگانه ز آشنا میدانی

 
 

تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی

از گلبن تحقیق گلی بو نکنی

چون جانب دوست رو نهی هر جا هست

ز نهار بجانب دگر رو نکنی


 

گر بوئی از آن زلف معنبر یابی

مشکل که دگر پای خود از سر یابی

از خجلت دانائی خود آب شوی

گر لذت نادانی ما دریابی


 

در صومعه و مدرسه گشتیم بسی

در دهر نبود، هیچ فریادرسی

رندی ز کجا و زهد و سالوس کجا

دین و دنیا بهم ندیده است کسی

 

صد حیف ایدل که مرد دیدار نه‌ای

واقف به تجلیات اسرار نه‌ای

قانع به همینی که دو چشمت باز است

خرگوش صفت، و لیک بیدار نه‌ای


 

ای آنکه ز نام خود بتنگ آمده‌ای

یک گام نرفته سر به سنگ آمده‌ای

عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار

عارت بادا که ننگ ننگ آمده‌ای


 

عُمرم همه صرف شد در این خونخواری

تا در صف محشرم چه بر سر آری

یک نام مقدست اگر قهار است

در لطف هزار نام دیگر داری


 

ای آنکه نباشدم بتو دسترسی

بی یاد تو بر نیـٰارم از دل نفسی

وصل تو کجا و همچو من هیچکسی

روح القدسی نیـٰاید از هر مگسی


 

در مهد هوی غنوده‌ای معذوری

دیده نه چو ما گشوده‌ای معذوری

دل زین عالم نمیتوانی بر کند

در عالم دل نبوده‌ای معذوری



 

تا دست به سبحه میزنی زناری

تا روی به دوست مسکینی دیداری

دیریست که در طواف بیت اللهی

غیری تا در توهم اغیاری


 

ای آنکه همیشه مست جام هوسی

بی رنج درین راه بجـٰائی نرسی

نوشی خون از چه زنی نیش به دل

کم نتوان بود در جهـٰان از مگسی


 
 

ای آنکه به دل تخم امل را کشتی

بگذر ز همه که خود بخواهی هشتی

تا ذره‌ای از نام و نشانت بر جاست

آویختی و سوختی و برگشتی


 

تا در غم نوشیدنی و خوردنی‌ای

هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنی‌ای

تا کی خور و خواب زندگانی داری

این است اگر زندگیت مردنی‌ای


 

از دوری راه تا بکی آه کنی

منزل نشناسی و همین آه کنی

یا رب چه شود که بر سر هستی خود

یک گام نهی و قصه کوتاه کنی


 

لعل میگون و چشم فتان داری

کاکل آشفته، مو پریشان داری

از بسکه بحسن ناز و طوفان داری

هر سو هر دم هزار قربان داری

 
 

تا کی ز جهان پرگزند اندیشی

تا چند ز جان مستمند اندیشی

این کز تو توان ستد همین کالبد است

در مزبله گو مباش چند اندیشی