رباعی شمارۀ ۱۷۴
چون اسب به میدان ضرب مینازی
از طبع لطیف سحرها میسازی
فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب
خوب و سره و طرفه و نوش میبازی
رباعی شمارۀ ۱۷۵
مضراب ز لف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دلها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
رباعی شمارۀ ۱۷۶
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
رباعی شمارۀ ۱۷۸
گر من به مثل هزار جان داشتمی
در پیش تو جمله بر میان داشتمی
گفتی دل هجر هیچ داری گفتم
گر داشتمی دل دل آن داشتمی
رباعی شمارۀ ۱۷۹
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی
رباعی شمارۀ ۱۸۰
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی
از تیر مژه این دل صد پارهٔ من
میدوز و ز پاره دوختن ننگت نی
رباعی شمارۀ ۱۸۱
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
رباعی شمارۀ ۱۸۲
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
رباعی شمارۀ ۱۸۳
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
رباعی شمارۀ ۱۸۴
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
رباعی شمارۀ ۱۸۵
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
رباعی شمارۀ ۱۸۶
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
بر دستخط تو بوسهها داد همی
شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی
دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی
رباعی شمارۀ ۱۸۷
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
آمد ز ره بوسه به دندان رهی
سیب زنخت در دل من نار افکند
زین سوخته ناید پس از این بوی همی
رباعی شمارۀ ۱۸۸
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیمست کزو تازه شود ترسایی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
رباعی شمارۀ ۱۸۹
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهم که به نزد ما تو بیترس آیی
گه چشم ترم به آستین خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
رباعی شمارۀ ۱۹۰
هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی
رباعی شمارۀ ۱۹۱
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
بخت بد ما همی کند سست پیی
ور نه تو چنین سخت گمان نیز نهای