دل در همه حال تکیه گاه است مرا
در ملک وجود پادشاه است مرا
از فتنه ی عقل چون به جان می آیم
ممنون دلم خدا گواه است مرا
اگر دانی زبان اختران را
شبانه بشنوی راز جهان را
سکوت شب به صد آهنگ خواند
به گوشت قصه های آسمان را
بر قله ی کهسار، درختی برپاست
بر شاخ درخت، آشیانی پیداست
غم کوه و درخت، زندگانی من است
بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست
سرمایه ی عیش، صحبت یاران است
دشواری مرگ، دوری ایشان است
چون در دل خاک نیز یاران جمعند
پس زندگی و مرگ به ما یکسان است
از مرگ نترسم که مددکار من است
در روز پسین مونس و غمخوار من است
اجداد مرا برده به سر منزل خاک
این مرکب خوشخرام رهوار من است
کشتند بشر را که سیاست این است
کردند جهان تبه که حکمت این است
در کسوت خیرخواهی نوع بشر
زادند چه فتنه ها، مهارت این است
با خلق نکو بزی که زیور این است
در آینه ی جمال، جوهر این است
آن قطره ی اشکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است
ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترسم که ترا چاکر خویش پندارند
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
تا بر لب من آه شرر باری هست
بر ساز شکسته ی دلم تاری هست
درهای امید را اگر بربستند
تا مرگ بود رخنه ی دیواری هست
ای مشت گل این غرور بیجای تو چیست؟
یک بار به خود نگر که معنای تو چیست؟
یک جعبه ی استخوان، دو پیمانه ی خون
پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟
بی دولت عشق زندگانی نفسی ست
هنگامه ی عشرت جوانی هوسی ست
بی باد بهار جای گل در گلشن
یا دسته ی خار خشک یا مشت خسی ست
هر صبح که کردیم به غم شام گذشت
هر جور که دیدیم ز ایام گذشت
آلام اگر دست ز ما باز نداشت
ما پیر شدیم و درک آلام گذشت
گر خاک در یار نفروختیم گذشت
گر طعنه ی اغیار شنفتیم گذشت
آن سوز که در سینه ی ما پنهان بود
گفتیم گذشت، گر نگفتیم گذشت
آن نیمه ی نان که بینوایی یابد
وان جامه که کودک گدایی یابد
چون لذت فتحی ست که اقلیمی را
لشکر شکنی جهانگشایی یابد
صبح است ز خرمی جهان می خندد
هر قطره به بحر بیکران می خندد
بو در گل و نشه در می و می در جام
از شوق، زمین و آسمان می خندد
هر ذره ی خاک من زبانی دارد
از گردش دهر دوستانی دارد
این کهنه ردای من نهان در هر چین
تاج و کله جهان ستانی دارد
از ابر سیاه لعل و گهر می ریزد
وز دیده ی من خون جگر می ریزد
بی روی تو از هر مژه ام در گلشن
دامن دامن لاله تر می ریزد
آن فر و شکوه کبریاییت چه شد؟
آن لاف خدیوی و خداییت چه شد؟
صد قرن بر افکار و عقول مردم
فرماندهی و حکمرواییت چه شد؟
شهرت طلبی چند به هم ساخته اند
چون گرگ گرسنه در جهان تاخته اند
کردند به زیر پا هزاران سر و دست
تا گردن شوم خود بر افراخته اند
یارب به کسانی که جگر سوخته اند
یک عمر متاع درد اندوخته اند
خاکم به هوای آن جوانمردان کن
کز هر چه بجز تو دیده بردوخته اند
گر علت مرگ را دوا می کردند
گر چاره ی این نوع دو پا می کردند
می دیدی کاین جماعت تیره نهاد
بر روی زمین چه فتنه ها می کردند
عزیزان چون بدان ساحل رسیدند
ز همراهان خود یکدم بریدند
چنان از صحبت ما دل گرفتند
که سهوا هم به سوی ما ندیدند
پیران که چنین مقام و حرمت دارند
زان نیست که یک دو دم قدامت دارند
این حرمت از آن است که آنها دو نفس
در رفتن از این خرابه سبقت دارند
دانی که شبان چه فتنه آغاز کند
آن دم که نی شبانه را ساز کند
غمهای زمانه را فرو بندد در
ابواب نشاط یک به یک باز کند
این سنگ ملون که گهر می نامند
وان آهن زردگون که زر می خوانند
بی گوهر ارزنده ی معنی همه را
مردان گهرسنج هدر می دانند
عارف به دل ذره جهان می بیند
آنجا مه و مهر و کهکشان می بیند
کوری بنگر که چشم دانشور عصر
دست و سر کشتگان در آن می بین
دل در غم عشق تو برومند بود
در پرتو دیدار تو خرسند بود
بگذاشته ام در کف و گویم هر روز
در شهر شما بهای دل چند بود
تا این خرد خام تو، معیار بود
این ساختن و شکستت کار بود
تنها نه سرت به پای من خورد به سنگ
هر جا که روی تو سنگ و دیوار بود
امروز که عصر علم و فرهنگ بود
قانون جهان به دیگر آهنگ بود
گر سده ی تو به پیش این سنگ بود
این عیب بود، عار بود، ننگ بود
در گلشن زندگی به جز خار نبود
جز درد و غم و محنت و آزار نبود
امید نکرد گل که یاس آمد بار
سرتاسر زندگی جز این کار نبود
هرکس که به ازدواج پابند شود
معروض به داغ و درد فرزند شود
دهقان زمانه بر کسی می خندد
کز کشتن تخم مرگ خرسند شود
چو از دل عشق رفت آزار آید
چو گل رفت از گلستان خار آید
نمی بینی که چون پنهان شود مهر
شب تاریک اندوه بار آید
دی شاخ شکوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید
از دور سپیده ی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
سر راه غریبان خار روید
ز کشت شان دل بیمار روید
به هر جایی که کارم تخم امید
به جای گل همه آزار روید
آن ماه سخن ز بامیان می گوید
اسرار گذشته ی جهان می گوید
دل قصه ی عشق او ز چشمش پنهان
از موی شنیده بامیان می گوید
این کینه وران باز به نیرنگ دگر
دارند سر فتنه به آهنگ دگر
فریاد که این شعبده بازان هر روز
خواهند به نام آشتی جنگ دگر
آن منظر فیض صبحگاهی بنگر
انوار تجلی الهی بنگر
در وادی نقره فام گردون هر شب
آن قافله لایتنهای بنگر
ای بار خدای پاک دانای قدیر
دارم به تو حاجتی به فضیلت بپذیر
آن را که به لطف خویش عزت دادی
تا زنده بود به خواریش باز مگیر
طفلی بودم غنوده بر بستر ناز
برخاست ز دور نغمه های دمساز
تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز
ای شور جوانی! تو کجا رفتی باز
بیا ساقی بده آن جام گلرنگ
که زد بر شیشه ی من آسمان سنگ
به صد صحرا نمی گنجد غم دل
چه سان گنجایش در سینه ی تنگ
ای مرغ شباهنگ دل انگیز، بنال
قربان تو، ای طایر شب خیز، بنال
از ناله ی تو مرغ دلم نالد زار
این ناله به آن ناله در آمیز، بنال
یارب سوزی که جسم و جان را سوزم
این کارگه سود و زیان را سوزم
یک شعله ی جانسوز که در آتش آن
خود را سوزم هر دو جهان را سوزم
ای سرو روان بیا که دستت بوسم
لبهای ظریف می پرستت بوسم
گر من نخورم تو باده در جامم ریز
تا مست شوم دو چشم مستت بوسم
یارب دردی که ناله آغاز کنم
شوری که سرود شوق را ساز کنم
چشمی که به سوی خویش چون باز کنم
آن گمشده را از دور آواز کنم
ما مرغ اسیر بی پر و بال توییم
هر جا که روی چون سایه دنبال توییم
گر خسته شدی ز راه، دل مرکب توست
حمال تو و ملک تو و مال توییم
این صبح همان و آن شب تار همان
ما شش در و این چهار دیوار همان
استاد زمانه یک سبق داده به ما
تکرار همان و باز تکرار همان
چو گم شد پرتو عشق از دل من
خدایا چیست جز غم حاصل من
سحاب عشق اگر یکدم نبارد
بسوزان خرمن آب و گل من
چون در کف روزگار گشتیم زبون
چون ساغر عشق و آرزو گشت نگون
جاسوس خرد دگر چه جوید از ما
گوید کزین شهر کشد رخت برون
شب است ساقی! ساغرت کو؟
فروغ ماه و نور اخترت کو؟
ز دور آید صدای مرغ شبگیر
نوا و نغمه ی جان پرورت کو؟
افسوس که زندگی دمی بود و غمی
قلبی و شکنجه ای و چشمی و نمی
یا جور ستمگری کشیدن هر روز
یا خود به ستمکشی رساندن ستمی
ای سرو روان که نخل امید منی
وی مایه ی جان که عمر جاوید منی
در شهر شما که آسمان پر ابر است
مهتاب منی، فروغ خورشید منی
در باغ جهان تو هم گل زیبایی
بویا و دل انگیز و چمن آرایی
عمری ست که گلهای دگر می خندند
این غنچه ی تر چرا تو لب نگشایی
چه باشد زندگانی را بهایی
فسرده از نمی، خشک از هوایی
ز مطبخ سالها تا مستراحیم
مگر این زندگی یابد بقایی
از بس خوش و مست و دلربا می آیی
چون باد بهار جانفزا می آیی
دل خانه ی عشق توست آبادش دار
چون خانه خراب شد کجا می آیی