من آن مرغم که افکندم بدام صد بلا خود را
به یک رو از پی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم در سر، نه پائی داشتم در گل
بدست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را
چو سوخت خال تو دل، عاشقان، یکدله را
به باغ لاله دگر خورد داغ باطله را
ز کاروان جنون دل گرفت و داد به زلف
شریک دزد ببین و رفیق قافله را
دلم به زلف تو، بر ابروی تو سجده کند
بلی، کنند دل شب، نماز نافله را
به سر کنم پس از این طی راه منزل عشق
دگر چه رنجه دهم پای پر آبله را
ناز کن، ناز، که نازت به جهان میارزد
بوسهای از لب لعلت بروان میارزد
بگشا غنچهٔ لب را بنما بر همه کس
یک شکر خنده که با روح روان میارزد
رخ و زلف و خط و خالت به گلستان ماند
چه گلستان که به صد باغ جنان میارزد
ای صبوحی پس از این جای تو و میخانه
زانکه خاکش بهمه کون و مکان میارزد
آهوی چشم تو نازم که چو نخجیر کند
شیر را گیرد و در زلف تو، بزنجیر کند
تکیه بر گوشهٔ ابرو زده چشمت، آری
ترک، چون مست شود، دست به شمشیر کند
بی سبب خون من آن ابروی پیوسته نریخت
رنگ را خواست که پاک از دم شمشیر کند
دیدهام خواب پریشانی و، هر کس شنود
بر سر زلف پریشان تو، تعبیر کند
مصوّر آمد و روی تو را چو ماه کشید
قلم چو بر سر زُلفت رسید، آه کشید
چو دید چاه زنخدان دلفریب تو را
دوباره یوسف بیچاره را به چاه کشید
کمان ابروی ناز تو را به آن سختی
کشید گر چه به آسان ولی، دو ماه کشید
ره دلرا بتا زان شوخ چشم مست رهزن زن
بعیاری زُلفت خویش را غافل بمخزن زن
نقاب پرنیان را برفکن از چهر آذرگون
شرر از چشمه خورشیدوش بر مرد و بر زن زن
رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد
کمان ابرو خدنگی برد و چشمانش ز روزن زن
اگر خواهی نما شیرین مذاق عاشقانت را
ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن